دارک

سلام 😇

من خوب خوبم

توروخدا پست پریشبم و نادیده بگیر:/ اصلا یادش میفتم عصبی میشم اه

اصلا دیگه نمیخوام پروفایلشو ببینم چبرسه زنگ بزنه صدای تخمیش و بشنوم

میتونم مثل پارسال واسه خودم کلی برنامه بریزم وبا خودم وقت بگذرونم و لذت ببرم

ولی همونطور که میدونیم برای موفق شدن برای دستیابی به چیزی که برامون لرزشمنده، باید حواشی رو کنار بذاریم و وقت و تمرکزمون و به همون چیز اختصاص بدیم. این دفعه میخوام روش قفلی بزنم تا اوکی نشه دست برنمیدارم.

راستش چند روزیه این موضوع که درونگرا و منزوی هستم خیلی پررنگ شده. تمایلم به ارتباط برقرار کردن با آدما(چه آدم هایی که میشناسم چه نمیشناسم، چه خانواده و دوستان صمیمیم چه بقیه افرادی که بهشون برمیخورم). اصلا بد و خوب بودنش برام مهم نیس چون این اخلاقم از بچگی باهامه و دیگه تغییر نمیکنه. چیزی که فکرم و درگیر کرده اینه که چطور باید باهاش زندگی بکنم، به هرحال منم یکی از افراد جامعه محسوب میشم.

وای چقد خستم:/ له لهم چشامم خمار شده

ولی تا صبح بیدارمیمونم چون نت نامحدود دارم باس بیدار بلشم!

شب بر شما خوش

۰ نظر ۰ لایک

حرف دل

سلام

اخرین باری که اینجا پست گذاشتم اردیبهشت بود

اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم

فقط میدونم که از امشب میخوام هرشب اینجا پست بذارم

هرچی که دلم میخواد بدون ادیت و فکر کردن بنویسم.

امم

خب راستش دیشب از رابطه ای که از پایه و اساس اشتباه بوده اومدم بیرون

شاید درست نباشه بگم رابطه، چون بهرحال رابطه یه اصولی داره، دعوا هست دوس داشتنم هس... درواقع یه رابطه یک طرفه بوده که بیخودی کشش داده بودم و فقط خودم و اذیت کردم

خیلی دلم پره خیلی حرفا هست توی دلم

اما همشو یکجا نمیتونم بنویسم، یه اشاره ای میکنم و تموم.

اما نه! نمیتونم حتی اشاره هم بکنم 

این رابطه خیلی واسه من گرون تموم شد

حق من این نبود اینجوری بشه، میدونم مقصر خودم بودم ولی این حالت بدترین حالت ممکن بود که برام اتفاق افتاد

اون با بی احترامی هاش منو مچاله کرد تا میتونس دلم و شکست و اذیتم کرد و من هی بخشیدمش و بهش فرصت دادم! چرا؟ چون دوسش داشتم بهش وابسته بودم نمیتونسم تحمل کنم نبودشو! اما اشتباه کردم اشتباه پشت اشتباه باعث شد که انقدر کش بیاد 

نمیدونم چقدر زمان میبره تا فراموشش کنم

چقدر احمقم که هنوزم هم دوسش دارم هم ازش متنفرم

راسش ی جورایی مطمینم که دیگه هیچ وقت نمیتونم با کس دیگه ای اوکی بشم

 ی زمانی خودشم تعجب میکرد ازم میپرسید مگه چی دارم که انقد دوسم داری

من فقط اونو داشتم،ولی هیچ وقت واقعا درک نکرد که چقد دوسش دارم چون اگه درک میکرد اینجوری دلمو نمیشکوند

میدونم این اوج حماقته اگه بگم ارزوم اینه ی چن وخت دیگه، مثلا دو سه هفته

یه روز که دارم تو خونه ورزش میکنم

گوشیم زنگ بخوره

ی شماره ناشناس! ی غریبه آشنا 

گوشی و بردارم و صداش بپیچه توی گوشم 

بهم بگه دلم تنگ شد واست بدون تو سخت گذشت! برگرد! من دیگه قول میدم عوض شدم، دیگه دلتو نمیشکونم، نمیذارم چشمات اشکی بشه، دسگه دوری بسه، تو  جات تو بقل خودمه، تو باید پیش من باشی برگرد.. :(

 

چرا انقد روز و شبا کش اومده، چرا هر یه ساعت اندازه یک هفته شده...

 

 

 

۰ نظر ۰ لایک
آرشیو مطالب
موضوعات
فیلم و سریال (۳)
تراوشات یک ذهن مریض (۳۳)
خاطره مثلا (۱۵)
نظرات شخصی (۱۴)
حس زندگی (۱۰)
امیدوآرزو (۶)
کنکور نوشت (۱۸)
اشخاص (۸)
فانتزیجات (۴)
روزنوشت (۱۸)
اهنگ (۴)
شعرناب (۱۲)
تمام ناتمام من باتو تمام میشود (۱)
قدرت گرفته از بلاگ بیان