یک هفته ای هست که شبا نمی تونم بخوابم بااینکه خسته هم هستم. امروز عصر زنان بودیم و ساعت دوازده بیدار شدم هوا بارونی بود و ناهار اکبرجوجه. یکمی از غذامو ریختم توظرفم برای فردا که ناهار ندارم بخورم، ولی نمیدونم کجا گرمش کنم چون از صبح تا عصر خونه نمیام. صبح که کارگاهه عصرم که کارآموزی. امروز کلا یک مریض تو بخش بود که اونم داشت مرخص میشد. استادمون انقد برامون داستان تعریف کرد و انقد از وضعیت زندگی پسرش توی آلمان تعریف کرد که هشوش افتادم برم آلمان. میگفت ی پرستار آر ان اونجا شیش هزار یورو میگیره و پرستار بیس دوهزاریورو. و اینکه میگفت پسرش با سه هزاریورو تلویزیون و فرش و یخچال و ماشین لباس شویی و کلی وسایل خونه خریده بود. موقع رست رفتم اون نون فانتزیه دوباره صحبت کردم گفت اوکی ولی فقط عصرها میخوان،باید برم با مدیر گروه صحبت کنم ببینم اجازه میده سه روز دوممو با بچه های اون گروه که صبحین برم. راستی با ح کات کردم سر اینکه بهش زنگ زدم جواب نداد درست مثل دفعه قبل ولی با این تفاوت که اون لحظه تو اینستا آن بود، اخرشب بهم ی پیام داد که اونم جواب پیامای ظهر من بود. گفتم من دیگه بهت پیامی نمیدم توام نده و تا الان که سه روز شده. این دفعه دیگه قصدم واقعا جدیه آدمی که من انقد براش بی اهمیت باشم کنسله حالا بماند که با اسکینی پوشیدن هم از نظر من کنسله.« نمیدونم براتون پیش اومده یا نه که کسی دوستون داشته باشه، شما بدونین که بهتون علاقه داره ولی این عشق و دوست داشتن رو حس نکنین. شاید چون توجهش به اندازه کافی نیست، بلد نیست ابراز کنه یا هرچیز دیگه. یه شکنجه وحشتناکه. مثل ادم تشنهای میمونه که یه ظرف اب داره، ازش مینوشه، میدونه که این ابه ولی عطشش برطرف نمیشه.» این تکس و من امشب از کانال کاف خوندم و بنظرم بهترین توصیفه از ح و رابطم باهاش. ازین گذشته بالاخره باید باهاش کات میکردم چون خودشم گفت که ما نمیتونیم ازدواج کنیم و خانواده هامون بهم نمیخوره. پس هرچه زودتر تمومش میکردم بهتر بود. الان که پیش دوستام هستم و کارآموزی هست و بیکار نیستم خیلی راحت تره.
راستی جمعه قرارع بچه هارو ببرن نمایشگاه کتاب تهران و متاسفانه من جا موندم. یک هفته پیش تو کانال گذاشته بودن من حواسم نبود و خیلی الان اعصابم خورده بخاطرش.
نگران فردام که چی بپوشم میخوام با مدیر گروه که رییس دانشکدمونم هست حرف بزنم آخه مانتو با قد مناسب ندارم
ی چیز دیگه هم تو همون کانال خوندم جالب بود حقیقت بود برامن:
طوری شده ک والدین مشکلاتشونو به ما میگن ولی ما مشکلات خودمونو پنهون میکنیم
فکر کنم واقعا بزرگ شدیم