بازم بغض،بازم حال خراب....
مثل یک غریبه آشناست، دقیقا نمیدانم چگونه است این حال،هر چند وقت یکبار می آیدو به من سر می زند،زبانش گنگ است،زبانش را نمی فهمم،ابتدا چهره اش اشکار است گاهی هوای دلم را بارانی می کند گاهی درون حلقم سنگ سختی می شود و گلوگیر و گاه غم میشود و دامن گیر
ناگهان انگار می رود میرود و همه چیزم را با خودش می برد،انگار مرا مثل لیوان ابی سریع سر کشیده و همان اندکِ باقی مانده را بدون درنگ بیرون می ریزد و می گذارد سرجایش
آنوقت من بااین جسم تهی که دیگر من نیستم،ای کاش اشکی بود که گرمم میکرد
میروم و برق را خاموش می کنم وسط اتاق می نشینم و غرق تاریکی میشوم
سکوت و تاریکی سکون و خاموشی آرامش کاذبی برای من ایجاد می کنند
و در این میان تنها هیچ است که زبانه می کشد
در درونم خلأ حاکم است،من یک عمر است حتی در شادترین و غم انگیز ازین لحظه در ته قلبم احساس خلا می کنم که به من وجود پوچ و موهوم بودنم را گوشزد می کند
«پیرترین دخترک شهر من بودم»
پ.ن:اخه وسط امتحانات دیگه چرا خواهش میکنم برو چخه چخه
۹ خرداد ۹۷