انزلی روز اول

بعد از لاهیجان رفتیم ارامگاه محمد معین،زیاد برام جالب نبود،خسته شده بودم از تو راه بودن و انرژیم یکم خالی شده بود و خوابم میومد،اونقدر ک تاریخ فوت طرفو یه چیز عجیبی خوندم،شانزدهم ابان ماه نوشته بود رو سنگ، ولی من با صدای بلند و با تعجب خوندم«شاهزاده آبنماها»😂😂😂😂مهگل ک مرد از خنده ،خودمم هر موقع یادم میاد خندم میگیره

فک میکنم ساعت چهار و نیم پنج بعد ازظهر بود که رسیدیم انزلی،و رفتیم تالاب انزلی،جای قشنگی بود و پر از قورباغه بود،قورباغه هاش خیلی خیلی بزرگ بودن و صداشونم خیلی بلند بود،یکم روی پل چوبی و شلوغش عکس گرفتم،و بعد دیدم رشیدی داره به قورباغه ها نگاه می کنه و می خنده،تودلم گفتم باز این مسخره شفت شد،صدام زد گفت بیا اینجا رو ببین،مهگلم اونجا بود،رفتم دیدم یه قورباغه هِی سعی میکرد بپره رو یه قورباغه دیگه،ولی اون یکی فرار میکرد زرنگ بود😂گفتم جلل خالق اخه قورباغه اینقدر حشری!سرمو کردم اونور چشم خورد دیدم باز دوتا دیگه ازین بازیا را انداختن،اونورتر نگا کردم دیدم هی میپرن روهم😐انگار میون این همه قورباغه فقط ما بودیم ک عجیب بودیم😂

بعدش با زور و التماس اسحاقی عزیز رفتیم بازار انزلی،قبلش مهکل هی جو می داد می‌گفت منطقه آزاده، باراش مفده، همه آزادن ساحلش همه با شلوارکن...

بازار انزلی  پاساژ بزرگ و سه طبقه بود که دور و برش یه عالمه ماشین پارک بود،بیچاره اسحاقی حق داشت اگر اجازه نمی‌داد.پنج و نیم رفتیم قرار شد یک ربع به هفت دم اتوبوس باشیم،و قرار شد ک طبقه های بالا هم نریم،با بچه های گروهمون ک شیش نفر بودیم وارد شدیم و یکی دوتا مغازه باهم رفتیم،ولی بعدش سه تا سه تا جداشدیم،من و رشیدی و مهگل،فروزان و مهگل روحی و خوشدل،باراش همه بونجول بود و بنظر من خیلی به نسبت جنساشون ارزون نبود،من واقعا نگران پولم بودم صد تومن باخودم اورده بودم که سی چهل تومنش خرج شده بود،دلم می خواست برای مامانم یه چیزی بخرم ولی نه چیز قشنگ دیدم نه خیلی ارزون،مهگل یه بلوز استین سه ربع و بلند گرفت که خیلی مدلش قشنگ بود منم خواستم مشکیشو برای ننم بگیرم ولی دیدم خیلی بزرگه  یکی ده تومن بود خیلی قیمتش خوب بود ولی تک سایز بود،خلاصه تا اینکه رفتیم مغازه مانتو فروشی،رشیدی قصد خرید داشتمانتو هارو پرو می کرد،گوشیش شارژ خالی کرده بود و خاموش بودو داده بود دست من و چون کیف نیورده بود کیف پولشم گذاشت تو کیفم،ما خیلی تو اون مغازه موندیم تا اینکه مهگل حوصلشو سر رفت و رفت بیرون،منم ترس اینکه مهگل گم بشه دنبالش رفتم،دقیقا رفتیم تو مغازه روبروی مانتو فروشیه،ولی وقتی اومدیم بیرون دیدیم رشیدی اونجا نیس😐یکم گشتیم پیداش نکردیم،من واقعا نگران شده بودم و چندبار صداشو شنیدم که صدام میکنه«خاکی»«خاکی»،ولی انگار توهمی شده بودم مثل فیلما،مهگلم یه بار صداشوشنید ولی اونم توهی شده بود مثل فیلما،ما فقط یک ربع بیست دقیقه اول باهم بودیم و چهل دقیقه دیگشو داشتیم دنبال رشیدی میگشتیم،مهگل‌ روحینا رو پیدا کردیم،اونام فروزانی گم کرده بودن،ولی ساعت هفت بود و مامجبور بودیم برگردیم وقتی از پاساژ خارج شدیم از بچه های دهم شنیدیم که رشیدی با یکسری از دوستاشون تو اتوبوس نشسته،خانوم امینی چون مهگل روحی سرگروه بود هی بهش زنگ میزد و با صدای خشن و تو دماغیش می‌گفت کجایین ما منتظریم،مهگلم بیچاره گفت ما منتظر چندتا از بچه های دهم بودیم،هیچ کس نگران فروزان نبود فقط ما نگران رشیدی بودیم چون گوشی نداشت،رفتیمتو اتوبوس و گفتیم بخاطر رشیدی دیر رسیدیم فکر میکردیم گم شده،امینی هم برگشت رشیدی و دعوا کرد و رشیدی زد زیر گریه،عین بچه های دوساله😂باماهم  سر این قضیه قهرکرد😂😂ماهم باهاش قهر شدیم،امینی به فروزان زنگ میزد ولی فروزان ریجکت میکرد😂😂😂تااینکه کم بعد اونم رسید😂خیلی ریلکس انگار رو صورتش نوشته بود به همین  و سادگی به همین خوشمزگی،مهگل رفت بارشیدی صحبت کنه تا اروم بشه ولی اون مثل پیرزنان غرغر میکرد کلا ازون ادمای غرغرو و حساس و زودرنج بود،دیگه تاریک شد و ما داشتیم به سمت خوابگاه که تو رشت بود میرفتیم،گوشیا و پاور بانکا همه خاموش  بودن و بچه ها بیشتر باهم حرف میزدن یاچشاشون بسته بودن،منمرفتم یکم با رشیدی حرف زدم و ازدلش دراوردم،یکم با مهگل روحی و بعداز اون،فروزان در مورد ازدواج و اشنایی مادر پدرشون حرف زدن  و یکم با مهگل خودمون تااینکه نزدیکای خوابگاه بارشیدی حرفی شدیم⁦:-D⁩

ماجرای ازدواج مادر پدر فروزان مثل یه فیلم عاشقانه بود،مادرپدرش باهم فامیل بودن و همدیگرو می خواستن،ولی پدرمادراشود راضی نبودن ک ازدواج کنن براهمین اونا باهم فرار میکنن و میرن شهر دیگه،و با هیچکی رفت و امد نداشتن تا اینکه وقتی بچه اولشون یعنی خواهر فروزان به دنیا میاد با پدرمادرشون اشتی می کنن و برمیگردن شهرشون

ماجرای ازدواج پدر و مادر مهگل روحیم خنده دار بود ولی چون دیر وقته و من فردا امتحان دارم و حوصله تایپ بیشتر از این هم ندارم نمیخام تعریف کنم،به حافظت فشاربیار

اینم از انزلی،خوابگاه ماجراهای باحالی داره که میخوام پست بعدی تعریف کنم

دریافت👈👈👈👈این یه عکس از تالابه رمزشم روز تولدمه

۰ لایک
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
بهمن ۱۴۰۳ ( ۲ )
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۳ ( ۷ )
مهر ۱۴۰۳ ( ۳ )
شهریور ۱۴۰۳ ( ۱۶ )
مرداد ۱۴۰۳ ( ۴ )
تیر ۱۴۰۳ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۳ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۶ )
فروردين ۱۴۰۳ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۲ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱۰ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۱۶ )
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۴ )
دی ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۳ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۶ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۳ )
دی ۱۳۹۹ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۶ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۲۰ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۲۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۶ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
دی ۱۳۹۸ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۴ )
دی ۱۳۹۷ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۷ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
موضوعات
فیلم و سریال (۳)
تراوشات یک ذهن مریض (۳۳)
خاطره مثلا (۱۵)
نظرات شخصی (۱۴)
حس زندگی (۱۰)
امیدوآرزو (۶)
کنکور نوشت (۱۸)
اشخاص (۸)
فانتزیجات (۴)
روزنوشت (۱۸)
اهنگ (۴)
شعرناب (۱۲)
تمام ناتمام من باتو تمام میشود (۱)
قدرت گرفته از بلاگ بیان