این روزا دلم می خواد خیلی کارا بکنم، جالبه ک دوس دارم تنها باشم،طوری که هرجا میرم هیچ ادمی زادی نباشه. شدیدا به یه اسپیکر قوی نیاز دارم،دوس دارم صدای اهنگ تا ته زیاد کنم تا دیوارای اتاق به لرزه بیفتن.
دوس دارم هر روز برم لب ساحل،گوش بسپارم به ارامش بخش ترین اوای طبیعت و توش غرق شم. بعد و تمام مسیر قدم بزنم،تمام مسیر و فکر کنم،اینده ای درکار هست یا نه؟،چیکار کنم اینده مثل حال نباشه؟و این دو سوال کافیه برای ایجاد بی نهایت سوالی که جز سوالای دیگه جوابی براشون ندارم،هرچقدر بیشتر که فکر بکنم بیشتر گیج می شم،چقدر حرص انگیزه که ساعت ها و روزها بگذرن ولی به نتیجه قابل اطمینان نرسی.
نیاز دارم که به هر چیزی چنگ بزنم،به هر چیز که حتی لذت و ارامش کاذب می یاره
اما چقدر بد که محکوم هستم،به این که دم نزنم که اگه بزنم زبون خودم می سوزه،به اینکه کاری نکنم که اگه بکنم کاری می کنن که نتیجه برعکس میده
بی حاصل و بی مقدار یک صفر پس از اعشار
من محکوم به فرار هستم،به چه قیمتی؟!فرار از زندگی؟،چقدر دیگر باید مقاومت کنم که همین نیمچه امیدی ک برام مونده رو ازم نگیرن
یاد نگرفتم جنگنده باشم که اگر بودم شاید اینطوری نمی شد.
خوشبختانه از درون این حجم از پوچی و بیهودگی که زبانه می کشه،«امید»مثل موج آبی هست که به من حس زندگی القا می کنه،در گوشم زمزمه می کنه که این زندگی امروزم تنها سایه ای ست از زندگی واقعی.
۲۳ خرداد ۹۷