هوا تقریبا ابری است و من درحالی ک روی تخت زوار در رفته ام نشسته ام می نویسم.باز هم راجع به همان حس گنگم.درست کنار گوشه شمالی خانه دارند ساختمانی بنا می کنند و سر و صدایش بگوش می رسد.اکنون بازهم به این فکر می کنم که آیا این من هستم که حقیقتا پوچم یا اون کسی ست که مارا به بند کشیدست؟
خشم مضحک ترین حالت یک فرد می تواند باشد و اغلب نشانه ضعف است.اکنون من خشمگین هستم.منی که به آرامشِ همواره ام معروفم.
ژان پل سارتر می گوید یک انسان پوچ در زمان حال زندگی می کند و تحت هیچ شرایطی دوست ندارم به آینده فکر کند.
من بدست یک فرد پوچ محکوم شدم بدست او کودکی و نوجوانی ام نابود شد و آینده ام نادیده گرفته شد،او که کور و کر و مسئولیت ناپذیر است و هیچ چیز نمی تواند او را ازین پوچی اش بیرون بکشد.این حالت شاید برای او ارامش داشته باشد ولی در دل ما هرچند وقت یکبار میوه خشم به بار می آورد.دور نیست روزی که این میوه بمب جنون بشود و بترکد.
غذایی که روزی با ولع می خوردم،بلعیدم.این بیحسی مورثی است انگار.ترسیدم!ترسیدم از نابودی تمام کارها و تمام احساساتی که روزگاری به آن ها علاقه نشان می دادم.«من شاهد نابودی دنیای منم... باید بروم دست به کاری بزنم»
من نیاز دارم در خلوت خودم فرو بروم،الان بیشتر از هرچیز به ان نیاز دارم.