خانواده اشتباهی

بین این خانواده اشتباهی قرار گرفتم
واقعا خون این ادما تو رگهای من جریان داره؟!!!
توصیفشون پیچیدست.هرکدوم تو یه دنیایی زندگی می کنند
و برای ما ی دنیای پر از گوه درس کردن
قوه تخیل مون ازمون گرفتن،احساسات و استعدامون سرکوب شدن
وجود ما پر شده از انرژی های تخلیه نشده و بغزهای سنگینی ک قورتشون می‌دیم.انگار این انرژیا هیچ وقت تخلیه نمیشن...
تو عمق وجودمون یک پوچی بی نهایتی جای گرفته و خلاصه از ما انسان های پوکی ساختند
روح پاک و زندگی بخشمون ذره ذره تحلیل رفت.و امروز ما موجوداتی هستیم ک بدون روح زندگی می کنیم(شاید باید بگم،فقط زنده ایم)
شاید ما بتونیم از اینجا ک مبدا تمام زشتی های دنیاست فرار کنیم 
شاید بتونیم در مقابل عشق و انسانیت،احساسات برتر و شایسته مون رو به دست بیاریم ولی بازهم غیرعادی بودن های ما،مارو از بقیه طرد می کنه....ما ادم هایی هستیم ک دلمون برای خودمون می سوزه،اونقدر ک گاهی می خوایم خودمون و تنبیه کنیم و ما همزمان هم خودمون سزاوار حداقل خوشایند های عادی می دونیم و هم خودمون رو ملامت و تنبیه می کنیم...
ازین ادما ک قوه تخیل ندارن دیدین،ازین ادمای بیخود ک ب وضوح بیخود و بی لیاقت بودنشون حس میشه؟ چ حسی درموردشون دارین؟
من درموردشون خوب قضاوت نمی کردم.الان می فهمم ک هرکس به روش خودش درد و حس میکنه هرکس دغدغه های خودش و داره
فک کنم باید توضیح بدم چرا از اول شخص جمع استفاده کردم
منظورم خودم و داداشم بود.ولی نباید اینکار می کردم چون من و اون خیلی باهم متفاوتیم بااینکه بچه یک مرد و زن هستیم.من می تونم از رفتارش و نحوه برخوردش با مسائل بفهمم ک (I'm so fuckin broken)بله من به معنای واقعی کلمه داغون هستم.چون رفتارهای اون کاملا طبیعی، و من نظری ندارم ک این بهتره یا ن،چون یک ادم نرمال اینجا درد بسیار بسیار زیاد و عمیقی می کشه،درحالی ک من بی حس شدم و قوه خیالم رو هم از دست دادم.
اون معتقده خون در احساسات اعضای خانواده حرف اول و اخر می زنه.من اول قبول داشتم (مثل تمام حرفای دیگش ک با تمام وجود قبولشون دارم)ولی من ب پدرم واقعا هیچ حسی ندارم و حتی از اینکه اون رو پدر بنامم،بجای اون احساس شرم می کنم.اون لیاقت این اسم بزرگ رو نداره
و من اما یک دختر ۱۸ساله هستم ک بنظرم چندین ساله بزرگ شدنمو حس نمی کنم.خیلی وقته از خودم متنفرم و همینطور اونایی ک شبیه منن(دال،همکلاسی راهنماییم)
مامان:۲۸سال دارم حرص و جوش می زنم ،خیلی طاقت اوردم.ی داداش و اوردم بس بود باز تو رو میخواستم چیکار.من براتون ال کردم بل کردم،شمارو زنده نگه داشتم...
من(سخن رو بسی کوتاه می کنم و خونسرد میگم):اگه حسابی در کار باشه،شما باید واس زاییدن من حساب پس بدین
۲ لایک
۱۶ آذر ۲۰:۳۴ اسی بلک
تنها ترس من تو زندگیم میدونی چیه؟
اینکه مثل خانواده ام بشم. بدیشم اینه که در مورد اونا هیچ مشکل یا چیز بدی وجود نداره، فقط تفاوته. اونقدر زیاد که حس میکنم هیچوقت نمیتونم کوچک ترین ارتباط مثبتی بین خودم و اونا ایجاد کنم
منم دختر ۱۸ ساله ای شاید تو مایه های تو...
و با دلی شدیدا گرفته...
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
موضوعات
فیلم و سریال (۳)
تراوشات یک ذهن مریض (۳۳)
خاطره مثلا (۱۵)
نظرات شخصی (۱۴)
حس زندگی (۱۰)
امیدوآرزو (۶)
کنکور نوشت (۱۸)
اشخاص (۸)
فانتزیجات (۴)
روزنوشت (۱۸)
اهنگ (۴)
شعرناب (۱۲)
تمام ناتمام من باتو تمام میشود (۱)
قدرت گرفته از بلاگ بیان