یکشنبه به میم گفته بودم که« خداکنه ما فردا سالم برسیم مدرسه٬دعا کن کسی چیزیش نشه!»
واقعا بدون هیچ دلیلی گفته بودم!انگار دلشوره داشتم
فرداشم تو راه رفت،یک هو حس کردم قراره همون لحظه بمیریم یا حداقل اطرافیانم بمیرن خدایی نکرده(خ هم مطمئن)! درجا اشهدم و خوندم(یعنی دقیقا گفتم اشهد و ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله!!!!!!!)
و اما حسم تو اون لحظه...
دوست نداشتم تو این وضع بمیرم.ناراحتیم از جوونی نبودا
باخودم گفتم من هنوز غم و لذت زندگیرو تجربه نکردم هنوز کاری انجام ندادم هنوز تاثیر نذاشتم...
خلاصه دردم این بود که زندگی نکردم و نمی خواستم اینجوری بمیرم.
از طرفی هم ناراحت بودم که نکنه اون سه تا(همسرویسیام که پشت نشسته بودن)طوریشون بشه!
نه اینکه کشته مردشون باشما.واقعا حس بدی داشتم که زیاد قابل وصف نیس
ولی خداروشکر بخیر گذشت و کسی چیزیش نشد
و من حالا دارم فکر می کنم که چرا فقط به زندگی فکر کردم چرا مثلا به جهنم فکر نکردم یاچرا یاد خانوادم نبودم.اصلا اگه ی بار دیگه هم همچین قضیه ای پیش بیاد بازم اینطوری فک میکنم.این یه نشونه دیگست که میگه چقد زندگیم جای کار داره.اگه می تونسم جاهای خالی زندگیمو پر کنم بازم اینطوری برخورد میکردم
۲۸ ارديبهشت ۹۸