۱)کنکوریا هرگز به رتبه کسی نخندین،یا اگه میخندین بترسین که مبادا همونطوریبشین و تلاش کنین.توصیه مهم ترم اینه که هرگز قسمت قهرمان پیشرفت مجله قلم چی رو نخونین.
۲)دو روزه که میرم کتابخونه،خیلی جالب بود که هیچ کس اون جا درس نمیخونه،حتی یک نفر!
گروهی میان اونجا که بادوستاشون حرف بزنن.به هرکس که که نگاه کنی جز این حالت ها کار دیگه ای نمیکنه؛۱)داره بادوستاش پچ پچ میکنه۲)داره میلونبونه۳)با گوشیش ور میره۴)اگه هم چشمش به کتابه داره توهم میزنه.مدام میرن میرن بیرون و میان تو.الکی وقت میگذرونن.منم کاملا درکشون میکردم و مسخرشون نمیکنم!ولی واقعا این کارا حتی من و که باهاشون نسبتی ندارم دق میده چبرسه پدر مادرشون و.کاش منم این همه روزایی رو که درس نمیخوندم و دور از چشم پدر مادرم بودم... .خوب شد که اینجا مدرسه نمیرفتم و دوستی تو این شهر ندارم وگرنه منم مثل اونا تمام روز و پای صحبتشون مینشستم(البته اکثرشون اشنان و میشناسمشون).صبح یه دختره که دوست محدثه بود اومد ازم یه سوال زیست پرسید،وقتی داشت سوالشومیخوند خیلی ترسیده بودم تودلم گفتم قراره ابروم بره،سوالشم یه نکته بود(در دوران یائسگی میزان Fsh,LHبالاست)بودکه میخواست دلیلشو بدونه.براش توضیح دادم و خداروشکر کردم که خدایا دمت گرم این دفعه ابروم و نبردی.یک عده هم هستن که از نمازخونه بیرون نمیان،تعدادشونم زیاده اونقدر که خودشونم باهم توش جا نمیشن چبرسه به ما...
۳)دیروز که برگشتم خونه دیدم گربه ها به جز خاکستری سرجاشون نیستن.اینم ازشانس من درست موقعی که من نبودم اینا رفتن.امون ندادن وداع کنیم...نگرانشونم،پنج تا بچه گرب دو ماهه اخه چطور میتونن تو کوچه خیابون مراقب خودشون باشن.تااینکه مامان فهمید تو کوچه دارن بازی میکنن بعدم بابا خاکستری رو گرفت بزد تحویل ننش و داداشاش داد.:'( واقعا شوکه شپن از رفتنشون چون هنوز یادنگرفته بودن کاما از دیوار بالا برن و تو پایین اومدنم خیلی مشکل داشتن،خلاصه دلم براشون تنگ میشه خیلی وابستشون شده بودم.از بین این پنج تا که دو تاش سیاه وسفید،دوتا سیاه و یکی خاکستری بود،من یکی از سیاها و بابام خاکستری رو بیشتر دوست داشت.البته من اون موقع که دوهفتشون بود مجذوب سیاه سفیده شده بودم،هنوزم میگم که ازبقیه زیباترن.
۴)دال اومد مرخصی.به امید تحرک دوباره..