صبح اخرین روز تابستون۹۹ یه اتفاق شرم انگیز رخ داد...
اینکه الان سالمم و طرف بلایی سرم نیورد یه معجزه الهی بوده
همه ش تقصیر خودم بود،اشتباهای مرگباری کردم.اما درس عبرت بزرگی شد.
مشمئزکننده تر ازهمه چی گرمای بدنش بود که هنوزم میتونم حس کنم و بعدش عوق بزنم...
گفتم دیگه کارم تمومه،از ترس به هق هق افتادم...
خدارو شکر که اون اتفاق تو ذهنم نیفتاد
خدارو شکر که دستش به جاهای حساس بدنم نخورد
اون حرارت کثیف بدنش انگار پاک بشو نیست...
انگار تمامش یه خواب بد بود
هرچی میگذره باورنکردنی تر میشه
۲ مهر ۹۹