امروز روز جالب و بامزه ای بود
اولین روزی بود که بخش روان کارآموزی داشتیم
صب ۷:۰۵ بیدار شدم آماده شدم خط چشم کشیدم و تینت صورتی زدم تا سرحال بنظر برسم برام مهم بود که بیمارا از ظاهرم وایب خوبی بگیرن.
حتی نمیدونستم که ورودی بخش کجاس رفتم کنار نرده ها ایستادم دو دقیقه بعد همگروهیم و دیدم اومد سمتم گفت ورودیش اینجا نیس :/
توی بخش با چندتا بیمار مصاحبه کردیم
اولی یه آقای ۴۵ساله بود ظاهر نامرتبی داشت هر لحظه شلوارش میخواست بیفته. میگفت یه ذره شاد نیستم یه دارو بدین شادشم حرفاشم همههه پرت و پلا کلیییی اسم آدم گفته بود که انگاری همشون معتاد و لات بودن، میگف میدون تره بار اینجا برا منه کل بلوار برامنه طلافروشیها برا منه کلی آپارتمان دارم ولی کارتون خواب بود
گفتیم چرا توپارک میخوابی پس گفت چون آدم ساده ایم بابام میترسه آپارتمانها رو بزنم به نام پسرام حالا منظورش از پسرام اونایی که باش میکشیدن بودا
میگفت مارو تو پی ام سی نشون میدن چطور من و ندیدین؟
یه دکتری بود زخم پاشو نگا کرد این میگفت این زن من بود دیگه بعد دید من زندگی بکن نیسم رفت
هیچی خلاصه خیلی ردی بود