بازم من بدخواب شدم و اومدم اینجا که بنویسم
اینجور شبا انگار تمرکزم بهم میریزع! میدونستم من برا خوابیدن هم نیاز به تمرکز دارم
بگذریم
ازکجا شروع کنم به گفتن حالا
بذارین آخرین دیدگاه جدیدی که برام بوجود اومده رو اینجا تعریف کنم
من انگار واقعا آدم گوشت تلخی هستم ازونا که هیچکس حاضر نیس حتی باهام سلام علیک داشته باشه این و خودمم میدونسم ولی فک نمیکردم تالین حد وضع بد باشه یعنی میتونم بگم که از هرصدتا آدمی که دور و برمن شاید یک نفر تمایل داشته باشه باهام حرف بزنه. همین باعث شده من از تنها موندن بترسم چون اصلا دوست ندارم تااخر عمرم تنها زندگی کنم. این شد که یکم بعد رل زدن با ح جوگیر شدم و انتظار داشتم آینده داشته باشیم باهم ولی اون اصلا به این قضیه فک نمیمرد و بارها برام روشن کردش، اما من سمج شده بودم و سخت میگرفتم هم به خودم هم به اون. اما الان به شدت ازون کارام پشیمونم واقعا آبروی خودم و بردم. اینکه من نمیخوام تنها بمونم به بقیه ربطی نداره. فهمیدم تو رابطه های دوستی اصلا نباید انتظار خاصی از طرف داشت وگرنه هردو آسیب میبینن یا باید کات کنن.
نظر شما چیه