همه چیز در مورد دیروز

دیروز یه روز افتضاح بود 

صبح کارگاه پدافند غیرعامل داشتیم! و عصر هم همه دخترا کارآموزی زنان. فاطمه و حنا ظهر رفتند شهراشون فردا آزمون ارشد دارن. بعد اتمام کارآگاه قرعه انداختیم برای کارآموزی مدیریت که مشخص بشه کدوم گروه شهسوار باشه کدوم گروه رامسر. سه تا گروه شیش نفره نوشته شدن گروه یک و دو و سه، درویش داشت اسم گروه مارو می‌نوشت اسم حنا رو ننوشت، گروه سوم هم قبول نکردنش، گفتن با من یا با فاطمه عوض بشه که من داوطلب شدم. خداروشکر رامسر افتادم ولی یه لحظه دلم خیلی گرفت آخرین واحد کارآموزیمونه و دیگه همو نمی‌بینیم. بعدش پیش شیلا اظهار پشیمونی کردم و گفتم حیفه باهاتون نباشم بنظرت برم با فلانی حرف بزنم ببینم قبول می‌کنه جاشو باهام عوض کنه فقط گفت اگه میخوای تنها نباشی خب بگو فقط، همین!

قبلش تو تایم رست کارگاه علیزاده بهم گفت پنج شنبه که درویش آزمون ارشد داره بهم گفته من ببرمشون رشت، من اصلا پشمام ریخت بمن اصلا نگفته بودن. آخه اگه روزای عادی بود برام خیلی مهم نبود، چون پنج شنبه من اینجا تنهام واسم عجیب بود که بهم نگفتن فک میکردم میخوان دوست پسر دوست دختری برن کاپلی مثلا ولی وقتی به علیزاده گفتن بمن نگفتن معنیش چیه. فاطمه میگه منم بهش گفتم چرا به فاطمه(که من باشم)نگفتین گفت اون سرکار میره، ولی بنظرم باید حداقل بهم می‌گفت شاید لخاطرشون اون روز سرکار نمیرفتم.خلاصه من همه این حرفهای تو دلم و به علیزاده هم گفتم و اونم فهمید من ازشون ناراحت شدم. همون ظهر بعد ناهار شیلا یه علیزاده گفت بریم رمک که کارت غذای فاطمه رو بگیریم(یادش رفته بود بهمون بده)، ولی بازم به من نگفتن که باهاشون برم و علیزاده رو اتفاقی دیدم بهم گفت برم باهاشون. منم رفتم و با بغض تو ماشین نشستم، اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم، تا اینکه وسطای راه بغضم شکست و گریه شد، بی صدا همینطور اشک می ریختم، کسی نفهمید تا اینکه درویش من و دید و با تعجب گفت چی‌شده بعد همه نگاهم کردن من اصلا نمی‌تونستم خودم و کنترل کنم همینطوری اشکام میومد امون نمی‌داد حتی یک کلمه بگم! همش می‌گفت چیشده کسی بهت چیزی گفته کسی اذیتت کرده، بخاطر گروه بدنیا ناراحتی ،من فقط با سر تموم دادم میگفتم نه، زور زدم کلی نفس عمیق کشیدم بعد چند دقیقه با صدای بغضی گفتم بعضی وقتا برات بشری مشکلات پیش میاد که وقتی یه مشکل دیگه هم میاد روش مثل یه جرقه عمل میکنه،بعدم گفتم ببخشید حالتون و بد کردم چیز خاصی نشده فقط حالم یکم خوب نیست باید گریه کنم... اونجا علیزاده گفت ناراحته که چرا بهش نگفتین. وقتی برگشتیم دانشکده من همچنان داشتم اشک می ریختم سریع لباس عوض کردم رفتم پشت بیمارستان نشستم در تلاش برای گریه نکردن، هندزفری گذاشتم تو گوشم و آهنگ شاد تی ام(میدون و لاله) رو پلی کردم، استراتژی که روز کنکور برای رفع حال خرابم استفاده کرده بودم و جواب داده بود،میخواستم فقط چشمام از قرمزی پربیاپ ضایع نباشه گریه کردم. وسطای آهنگ علیزاده اومد پیشم شروع کرد باهام حرف زدن که اره خودت و چص کن من بودم تا یه هفته چص میکردم و موقع رست هم پیشش نرو. من تا میرفتم بیشتر از ی جمله حرف بزنم ناخواسته اشک می ریختم و صدامم گریه ای میشد! بیست دقیقه از شروع کارآموزی گذشته بود دیگه هرچی بود باید میرفتم تو بخش. رفتم و استاد نوابی همه مارو جمع کرد توی یه اتاق میخواست در مورد جلسه ای که امروز براشون گذاشته بودن حرف بزنه ولی مثل همیشه با مثال و داستان شروع کرد از داستاناش نگم که چقد خندیدم و داشتم قهقهه میزدم که استاد جهانگشت اومد و آروم زیر لب بهم گفت چرا گریه کردی، جا خوردم و با تعجب نگاش میکردم که در عرض چند ثانیه اشکام سرازیر شدن، گفت خانوم فلانی شما میتونی بری، توی اون اتاق کوچکی که همه دخترای کلاس جمع شده بودن همه نگاها روی من افتاده بود، وقتی از در رفتم بیرون یکیشون تازه سر رسیده بود فک کرد استادا باهام دعوا کردن بهم حرف زدن که اشکم درومده، دنبالم تا دسشویی اومد، همون حرفی که تو ماشین به بچه ها گفتم به اینم گفتم: حالم خوب نیست باید گریه کنم میدونی وقتی حالم خوب نیست نمیتونم گریه نکنم. کاملا درک کرد چی گفتم و خودشم چشماش اشکی شد و من حقیقتا پشمام ریخت چون اون مغرور ترین آدمیه که تا حالا دیدم، رفت برام دستمال آورد. انقد اونجا موندم و گریه کردم که نیم ساعتی گذشت تا بند بیاد، بعد رفتم تو راهرو استاد ج اومد و گفت چیشده دوباره اشکام شروع کردن به ریختن، گفتم پدرو مادرم سالمن(اونجوری که من گریه میکردم انگار خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه) من خودم یکم حالم خوب نیس، باید گریه کنم و همون حرفی تکراری رو بهش گفتم،استاد نوابی هم اومد و من و بردن تو یه اتاق تنها نشوندن رو صندلی من همچنان درحال گریه های بی صدا بودم اصلا دست خودم نبود، گفت خب مشکل چیه چرا حالت بده و سوال پیام میکردن گفتم نمی‌دونم دلیل خاصی ندارع واقعا ی مدت ی سری مشکل برام پیش اومد بعد الان که دوسه تا دیگه پیش اومد خیلی حالم و بد کرد و درکل چیز خاصی نیست و هرچند وقت اینطوری میشم و شده شیش ساعت پشت هم گریه کردم. بعد بهم گفتن حتما برو پیش دکتر یه سرترالین یا فلوکستین بخور. بعدم استاد نوابی برام دفتر سامانه ثبت سقط بیمارستان رو آورد گفت بخون برامون یه جمع بندی بکن، برا اینکه ذهنم بره سمت دیگه مثلا:) بعد آقا اینا رفتن من همچنان گریه بعضی جاها هق هق هم میشد تازه. اولین گریه م صبح سرکلاس بود که داشتم نظرات وبم و میخوندم،اونحاهن کاملا ناخواسته اشکام ریخت.تو تایم رست هم علیزاده اومد پیشم و کنار دیالیز نشسته بودیم و من داشتم براش تعریف میکردم که دیشب کات کردم و آخرین پیامامون و دادیم، که یکی از استادا اومد ماشینش و از پارک دربیاره  که من نگاهش کردم ولی انقد حواسم پرت بود یادم رفت بهش سلام کنم، یجوری من و علیزاده رو نگاه کرد انگار که مچتون و گرفتم ای بی ادبا! و خودش بهمون سلام کرد! ی لحن خاصی هم داشت یعنی جلو بزرگتر نباید با دوست دختر یا دوست پسرتون باشید!‌ بعد آقا بماند که ترم شیشی ها همش یکجوری نگاهمون میکردن، من که برام مهم نیست چون داریم ازین دانشکده میریم، برای علیزاده هم همینطور. بعد به سختی شیلارو کشوندیم پایین و رفتیم پیشش. بعد که وارد بخش شدیم من با بچه ها رفتیم نی نی بغل کردم، اولین تجربم بود خیلی حال میده، نی نیع انقد توپپلو بود چهار کیلو وصد بود، اسمش هایکا بود انقد تخس کیوت بود. اینجا دیگه گریه م قطع شده بود و یکم استیبل شده بودم ولی باز هرچند دقیقع هی تو چشمام آب جمع میشد. بعد از اتمام کارآموزی با علیزاده و شیلاسه تایی رفتیم آرامش من یک مانتو خریدم که رنگش خیلی بهم میاد ولی بنظرم ارزش اون قیمت رو نداشت اگه انقد بهم نمیومد نمیخریدمش، ی رژ صورتی کمرنگ هم خریدم بعدم رفتیم آلبالوسیاه ساندویچ خوردیم و بعدم برگشتیم خوابگاه وقتی رسیدم واقعا حالم بهتر بود. چشمام هی پف تر و پف تر میشد. ساعت یازده تا سرم و گذاشتم رو بالش خوابم برد. امروز چشمام خیلی خسته بود سنگین بود.

۲ لایک
خلاصه پست؛ اینجا گریه کردم
اونجا گریه کردم
اون یکی جا گریه کردم
بچه بدنیا اومد خرید کردم غذا خوردم حالم خوب شد
:|
سوگواری کن برای... آنقدر گریه کن که دیگه اشک نیاد و سریع تموم شه. بعد با خودت میگی بسه، این همه گریه کردم واسه اون اسکل!
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
آرشیو مطالب
بهمن ۱۴۰۳ ( ۱ )
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۳ ( ۷ )
مهر ۱۴۰۳ ( ۳ )
شهریور ۱۴۰۳ ( ۱۶ )
مرداد ۱۴۰۳ ( ۴ )
تیر ۱۴۰۳ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۳ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۶ )
فروردين ۱۴۰۳ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۲ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱۰ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۱۶ )
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۴ )
دی ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۳ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۶ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۳ )
دی ۱۳۹۹ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۶ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۲۰ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۲۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۶ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
دی ۱۳۹۸ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۴ )
دی ۱۳۹۷ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۷ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
موضوعات
فیلم و سریال (۳)
تراوشات یک ذهن مریض (۳۳)
خاطره مثلا (۱۵)
نظرات شخصی (۱۴)
حس زندگی (۱۰)
امیدوآرزو (۶)
کنکور نوشت (۱۸)
اشخاص (۸)
فانتزیجات (۴)
روزنوشت (۱۸)
اهنگ (۴)
شعرناب (۱۲)
تمام ناتمام من باتو تمام میشود (۱)
قدرت گرفته از بلاگ بیان