تو تنهایی دارم خودم و تنهاتر میکنم این یعنی که من بخاطر تنهایی کسی و نخواستم.
امروز شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ و من اینجا روی صندلی کلوچه فروشی که در اون کار میکنم نشسته م. پنج دقیقه پیش قهوه خوردم و تازه ذهنم از خواب بیدار شده.
امروز آخرین روز کارآموزی گروهیم بود. صبح با خستگی وحشتناکی بیدار شدم، دیروز از صبح بیرون بودیم رفتیم نمک آبرود، ولی فاطمه نبود تو راه برگشت به رامسر بود. خلاصه امروز خیلی خسته کارآموزی زنان و گذروندم، تایم رست و نصفش و خوابیدم نصفش با شیلا رفتیم تو بازارچه خرید، یه پیراهن خریدم برای تو خونه تخفیف خورده بود. بعد با استاد یوسفی عکس گرفتیم خداحافظی کردیم عزیزم خیلی گوکپلیه دلم براش تنگ میشه. بعد من یادم رفت با دوتا از دخترا که دیگه نمیبینمشون خدافظی کنم.دخترای خوبی بودن حیف شد. اشکال ندارع من موقع خدافظی همیشه گریم میگیره آبروم میره. بعدش اومدم سلف ناهار خوردم، سرم درد میکرد هوا هم خیلی خیلی گرم شده اسنپ گرفتم (۱۱۵۰۰تومن!)بچه ها همه جبرانی داشتن برا همین تنها رفتم خوابگاه درحد نیم ساعت لباس عوض کردم و ی چرتی زدم و بعد آماده شدم، ساعت دو اومدم سرکار تو راهم از تعاونی علی کافه گرفتم. از فردا قراره برا اسکی بخونم، ایشالا که خوب پیش بره.اصلا نمیتونستم چشمام و باز نگه دارم هوا هم گرمه تاکیکارد بودم همش تا اینکه ۴/۵ که قهوه خونه باز شد رفتم قهومو خوردم.