تمام روز و شب شنبه رو داشتم فکر میکردم و فک میکردم
سه صبح با ذهن نیمه اشفته خوایم برد.
۸/۵صبح امروز با صدای حرف زدن داداشم بیدار شدم
«رتبه ها اومد،بهش بگین چند شد»
صبر کردم بره سرکار بعد چک کردم
حقیقتش لحظه اول خیلی غمگین شدم...
این بود نتیجه تلاشم؟
این بود نتیجه دلخون شدنام نتیجه این همه تو سختی زندگی کردن میشه این؟
از خدا گله دارم
انتظار داشتم این همه سختی کشیدنام حداقل تو نتیجه کنکور دومم جبران بشه...
اما این افکار و این بغض سنگین یک ساعتم ادامه دار نشدن
اینم از بازی روزگاره که من یک روز قبل اعلام رتبه،کاملا ناگهانی،کاملا پیش بینی نشده،یه سری تصمیم جدی برای اینده م بگیرم
حتی از فکر کردن به اون تصمیما قلبم تند تند میزنه
همونا باعث شدن درمورد رشته ای که قراره بخونم خوشبین بشم(اما هنوز ترسش پابرجاست).
تااینجای زندگی خودم و مقصر نمیدونم
ولی دقیقا ازین نقطه به بعد من شخصا مسیول شکست و پیروزی هام هستم.
یا زندگی کن یا بمیر(دو انگشت شلیک به سمت جمجمه)
سعی میکنم پرحرفی نکنم
گونه هام گر گرفته و سرخ شده،قلبم تند تند میزنه
عطش زندگی دارم،من بخودم زندگی کردن و بدهکارم
غرق هیجان میشم وقتی فکر میکنم قراره رو پای خودم زندگی رو تجربه کنم و درعین حال ترس هم حس میشه اینجا.
یعنی خرداد ۱۴۰۰ من کجام؟دارم چیکار میکنم؟احساسم چیه از خودم راضیم؟؟؟؟
حقیقتا که ۲۰ سالگی به طرز عجیبی چالش برانگیز است ان هم چالش های متضاد.
و شب آبستن است از روز...
و من چقدر دوست دارم هیچی نشده،بروم مقابل ایینه از خودکام بگیرم