میدونی الان باید کجا باشیم
ما الان باید زیر بارون باشیم، باهم قدم بزنیم و بارون و نفس بکشیم، بعدش چتر و بندازیم کنار و صورتمون و روبه آسمون بگیریم و بارون و بغلش کنیم،چشمامون و ببندیم و به هیچی فکر نکنیم جز به هر قطره که رو صورتمون فرود میاد و بهمون میگه که زندگی چقد قشنگه. کجایی پس چرا نمیای؟ دوست نداری زیر بارون برقصیم؟ دوست نداری احساس خوشبختی کنیم؟
امروز واقعا دلم شکست
دیدی دیشب چقد ذوق داشتم امروز میرم بیرون؟ اینم شد نتیجش.
ظهر که از خواب بیدار شدم صبونه نخورده رفتم پنکیک درست کردم که برای آقا ببرم، یک ساعت ونیم هم براش وقت گذاشتم. میخواستم فقط خط چشم بکشم ولی تر زدم و مالیده شد به پلک بالام، مجبور شدم بیشتر بزنم و فیدش کنم که شد سایه دودی، ریمل و رژگونه هم زدم، بنظر خودم که خیلی ناز شده بودم. رفتارش کلا خیلی باهام بد بود اصلا باهام حرف نمیزد همش من داشتم حرف میزدم اگه هم چیزی میگقت آنقدر آروم بود که مشخص بود بزور داره حرف میزنع، بعدم که بارون گرفت و خ سریع برگشتیم، اصلا بهم نگفت خوشگل شدی یا تغییر کردی آخه اولین بار بود بدون چسب بینی منو میدید هیچ وقتم انقد آرایش نداشتم، بعد بهش اون پنکیکا رو که دادم گفتم بعدش اگه خوشت اومد بهم بگو،بردش خونه،اصصصلا چیزی نگفت، از تو آینه کافه عکس گرفته بودم از خودم استوریش کردم، ساعت ها تو اینستا اکتیو بود و پست برام میفرستاد ولی نه جواب پیامم و داد نه استوریمو سین زد! آخر شب اومد توی تل گفت سلام! بهش گفتم قهرم باهات بخاطر رفتار بدت طلبکار هم شد و متقابلاً قهر کرد. واقعا بغضی شدم. بدجوری حالم گرفته شد و خیلی ازش بدم اومد. من فقط میخواستم امروز برم بیرون یه بادی به کلم بخوره، ولی بد رید تو حالم.چی بگم والا:(
خدایا حکمتت و شکر
ساعت نزدیک دو شبه آهنگ برعکس سوگند و گوشمیدم که خیلی مود الانمه. هوا خیلی خنک شده پتو میندازم. دیروز رفتیم لباسمو پرو کردم از مقنعه سفید خیلی خوشم اومد احساس کردم از مشکی بیشتر بهم میاد. حدود یک هفته از وقتی فارغ التحصیلیم تایید شده میگذره ولی هنوز کد ملیمو تو سامانه طرح وارد نکردن، هووف
پریشب نزدیک صبح چنان استرسی گرفتم که نتونستم بخوابم، خیلی بد بود هیچ کاری هم از دستم برنمیومد تو اون تایم، ساعت شیش هفت خوابم برد یک ربع به ده بیدارشدم شروع کردم به زنگ زدن تا یازده و نیم! هرجا زنگ میزدم میگفتن مربوط به ما نیست زنگ بزن فلان جا یا فلان شماره حدود ده تا شماره گرفتم این وسط فقط یک نفر پیگیری کرد کارمو که اونم این بود که هنوز کدم توی سامانه وارد نشده(!) زنگ بزنم کارگزینی دانشگاه ساری بگم کدمو وارد کنن که من بعد از پنج تا شماره به دوتا شماره رسیدم که جواب نمیدادن، دیگه امروزم زنگ نزدم.
فردا میخوام برم بیرون(البته اگه کنسل نشه) خوشحالم تو این دوماه دوبار رفتیم بیرون
دلم زندگی میخواد ماریان این بچه توی بطری حبس نیست ماریان
با اومدن پاییز دوباره افسرده میشم، هواش خیلی دو نفره س.
این سه چهارسال این موقع ها که میشد همه چی بوی رامسر میداد:) بوی خوابگاه بوی کاراموزیا:) بوی دورهمیامون، با این که همش غر میزدم و عصبی بودم چون باید کلی وسایل حتی بالش و پتوم و برمیداشتم و باخودم میبردم، از یک هفته قبل رفتن کلی استرس میکشیدم سر اتوبوس که هم پیدا بشه هم من و جا نذاره یوخت، با همه اینا بازم ذوقشو داشتم بیشتر از همه ذوق اون شهر.
الان تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه چایی داغ بریزم و رو خودم پتو بکشم.
دلم گرفته خوابمم نمیبرع، دلم انکار تارعنکبوت بسته، انکار شیشه ش کدر شده
امشب ی چیزی گفت تحقیر شدم :) حال ندارم تایپ کنم
چرا خوابم نمیبرع اخع ای بابا نت هم که نداریم فیلم ببینیم مجبوریم آهنگ گوش بدیم و بیشتر بگا بریم، هوفف
خدایا شکرت
اون انرژی منفی ای که میگفت از منه
نمیدونم از کی ولی از وقتی یادمه داشتمش، همه ازم بدشون میومد هرچقدر بزرگتر میشم بیشتر ازم بدشون میاد حتی داداشم که مثلا هم خونیم خیلی ازم نفرت داره
ولی وقتی بخودم توی آینه نگاه میکنم جز یه دختر مظلوم چیز دیگه ای نمیبینم:(
یعنی بقیه چی میبینن که اینطوری ازم فراری میشن و اینطوری ازم نفرت دارن
حتی یک نفر بهم گفته وجودم حالش و بد میکنه گفت وجودم خیلی نکبتیه و آدم دوست داره از دستش خلاص شه و و و...! واقعا یعنی چی؟! میگن وقتی نیت آدم بد باشه یا از کسی خوشت نیاد اون این وایب بد و ازت میگیره، ولی فقط خدا میدونه که... :(
واقعا فک نمیکردم قضیه انقد حاد باشه.
عاقو انقد این نتمون زود به زود تموم میشه که نمیرسیم یه قسمت فرندز دانلود کنیم
میگه یه انرژی منفی ماورایی اینجا هست که میتونه مربوط به منم باشه، عزیزم قطعا مربوط منه، خیلی وقته دارم باخودم حملش میکنم