لباسای ساده و تمیزم و پوشیدم
موهامو شونه کردم و ساده جمع کردم
برخلاف سالای قبل نه ارایش کردم نه عطر زدم نه چیزی به خودم اویزون کردم
۱۴۰۱ برای ما ایرانیا فاجعه بود اما جدا ازون من دوسش داشتم خودم و دوس داشتم
بهار۰۱ که ترم چهارم بود با پرسه زدنامون تو بخش زنان و دزدیدن شیرینیا از یخچال، ماه رمضون و سفره های افطار شیش نفرمون، نزدیک شدن من به خدا و نظم گرفتن زندگیم برای مدت کوتاه، اکیپ مختلطمون با پسرا که کلا پاچیده سده بود ولی با ش و ع بیرون میرفتیم چارتایی، سه چارروز ویلا با دوستای دبیرستانم تو شهر دانشجوییم، شروع رابطه ش و ع، شروع دعواهای جدیمون تو اکیپ۶ نفرمون، امتحانای میانترم تخمی، پیاده رویای وشتناک من و ف تو گرما و افتاب مهلک گذشت.و اخرین اتفاقش شروع رابطه حضوری من با دوسپسرم
دو واحد کاراموزی زنان داشتیم که استاد اولی یه روز که داشتیم داروهارو اماده میکردیم بم گف تو اصن رشتتو دوس داری؟ از سوالش تعجب نکردم چون اونجا سرعتم مث حلزون شده بود و انقد چلاق شده بودم که یه سرنگم نمیتونسم از پلاستیکش دربیارم:/ خلاصه که از سوالش تعجب نکردم ولی ی چند لظه مکث کروم که چی جواب بدم خیلی قاطع گفتم نه! 😂 ولی بعد ازون ماجرا هم من خواستم بهتر عمل کنم هم اون مثکه عذاب وجدان گرف که اخرش ازم تعریف کرد و گفت تو خیلی خوبی منم بخاطر تلاشام در راستای بهترشدن حرفشو جدی گرفتم. تو همون بخش بود که ف عزیزم زد رگ ساعدمو ترکوند.
تابستون ۰۱ تیرماهش که با امتحانات ترم۴ گذشت. نسبت به ترم۳ خ جدی شده بودم و شبارو تااااا صب با ف جون بیدار میموندیم و من از سرمایی بودنم زیر اسپلیت صگ لرز میزدم سر اون امتحانا خیییلی بم فشار اومد و لاغرم شدم(خیلی دیکه چاق شده بودم بهتر شد) بعد برگشتم شهرم و بقیه تابستون و با اون قرار میذاشتیم و من اتک ان تایتان و ناروتو میدیدم
پاییز کلش و تو شهر دانشجوییم موندم بااینکه قصد داشتم حداقل یکبار برم خونه نرفتم، یکی از هم اتاقیامون اتاقشو عوض کرد و ازون اکیپ ۶ نفره که همیشه تو دهن هم بودیم من و ف و ش براهمدیگه موندیم،شب یلدا که انگار همین دیشب بود خوابگاه بودم وچار نفری خوش گذروندیم
زمستون فصل مورد علاقمم خیلی زود گذشت تقریبا نصفش به فرجه و امتحانات گذشت این ترمم مثل ترم قبل پااااااره شدم ولی نتیجش این شد که معدل الف شدم بعد ترم ۶ با فاصله چهار روز از امتحانات شرو شد که من سه روزشو ویلای ص اینا بودم با ص و م. بقیه زمستون با صبونه های ما با گروه جدیدم تو مرکزبهداشت و بیرون رفتنامون با حنا گذشت، اسفند اومد و تولد ۲۲ سالگی که همون روزشم سرماخوردم و بدن درد بدی گرفتم و همون روزم گوشیم سوخت، دعواهام با ح هم این وسط کش پیدا کرده بود و میخواستم کات کنم، شبای مه آلود اسفند دیوونم میکردن دو شبشو رفتم پایین چایی خوردم.۱۹ام درکمال ناباوری برگشتیم خونمون. به شدت به تنهاییم توی خونه نیاز داشتم داشتم دیوونه میشدم تو خوابگا
از وقتی اومدم صد رو شروع کردم. عجب سریالیه لنتی خ خفنه
اخرین روز ۱۴۰۱ باهم رفتیم بیرون امروز روز پیتزا بوسه های یواشکی بود روز سیگار نمدار کاپتان بلک روز آغوش روز عکس چه زود گذشت کاش یه نسخه از دوس پسرمو تو شهردانشجوییمم داشتم
+متوجه شدم که چقد زود انرژیم تخلیه میشه و چقد بیحوصله شدم، حتی حس یه فیلم دیدن با بچارم نداشتم فمیدم درونگراتراز چیزیم که نشون میدادم یا شایدم خیلی پیر شدم
برای امسال سه تا هدف گذاشتم یک اینکه خیلی درس بخونم تو عرصه دو اینکه قوی باشم و قوی بمونم سه اینکه شجاع باشم و از زندگی کردن، تجربه کردن و یادگرفتن نترسم. تنها راه یاد گرفتن زیستنه