یک ربع به هشت پاشدم،بعداز چایی و شیرقهوه با خرما،نیم ساعت پیاده روی کردم توهال.از معدود روزهاییم بود که بابا خونه نبود.چقدر حس خوبی داشت،تودلم گفتم صبحای افتابی پاییز اصلا واجبه زودتر از هشت بیدارشی و نرمش کنی. بعدم دلم اصلا درس و مدرسه یا دانشگاه نخواست.اگه به من بوددوست داشتم باقی روزای عمرمم اینجوری بگذرونم.تفریحی ورزش کنم،تفریحی مطالعه کنم،تفریحی اشپزی،تفریحی درس.... خلاصه از هرکاری فقط تفریحی و هرموقع دلم کشید انجام بدم:-\✌ مفت خوری تقریبا تو ذات همه ماست علی الخصوص من،تصمیم دارم به نقطه مقابلش برسم. قبل کنکور که تفریحی درس میخوندم و ازدرس لذت میبردم نتیجم شد این! دیگه درس عبرت باید بشه...:-(
الکی دل خوش کرده بودم بااین رتبه اون دانشگاه که دوست دارم قبول شم،ولی خیییلی خوشخیالیه.از سرشب خیلی نگران شدم
راستی چندروز پیش عمم زنگ زد بهم گفت چیکار کردی و الا و بلا رتبتو بهم بگو من که غریبه نیستم!منم گفتم خدارو شکر خوب بود از پارسال خیلی بهترشدن حالا انتخاب رشته کنم ببینم چی میشه!!!!
خیلی ناراحت و نگرانم
اصلا ازون ادنا نیستم که هی منفی فک مکنن و میگن ما خ بدشانسیم
ولی وقتی ی نگاه به کل سالای عمرم میندازم میبینم که واقعا حقم این نبود
فقط کنکور رو نمیگماهمه چی همه جوره فاکداپه.از خدا دلگیرم گله دارم.اخه من کی و جز خدا دارم چرا باهام مهربون نبوده تاحالا،هرچیم میگذره انگار عصبی تر میشه...هعی چی بگم...دلم می سوزه واسه خودم.
یه مانتو هم داداشم پولشو داد،اینترنتی
پریروز که تحویل گرفتم نتیجش این شد
صبح اخرین روز تابستون۹۹ یه اتفاق شرم انگیز رخ داد...
اینکه الان سالمم و طرف بلایی سرم نیورد یه معجزه الهی بوده
همه ش تقصیر خودم بود،اشتباهای مرگباری کردم.اما درس عبرت بزرگی شد.
مشمئزکننده تر ازهمه چی گرمای بدنش بود که هنوزم میتونم حس کنم و بعدش عوق بزنم...
گفتم دیگه کارم تمومه،از ترس به هق هق افتادم...
خدارو شکر که اون اتفاق تو ذهنم نیفتاد
خدارو شکر که دستش به جاهای حساس بدنم نخورد
اون حرارت کثیف بدنش انگار پاک بشو نیست...
انگار تمامش یه خواب بد بود
هرچی میگذره باورنکردنی تر میشه
تمام روز و شب شنبه رو داشتم فکر میکردم و فک میکردم
سه صبح با ذهن نیمه اشفته خوایم برد.
۸/۵صبح امروز با صدای حرف زدن داداشم بیدار شدم
«رتبه ها اومد،بهش بگین چند شد»
صبر کردم بره سرکار بعد چک کردم
حقیقتش لحظه اول خیلی غمگین شدم...
این بود نتیجه تلاشم؟
این بود نتیجه دلخون شدنام نتیجه این همه تو سختی زندگی کردن میشه این؟
از خدا گله دارم
انتظار داشتم این همه سختی کشیدنام حداقل تو نتیجه کنکور دومم جبران بشه...
اما این افکار و این بغض سنگین یک ساعتم ادامه دار نشدن
اینم از بازی روزگاره که من یک روز قبل اعلام رتبه،کاملا ناگهانی،کاملا پیش بینی نشده،یه سری تصمیم جدی برای اینده م بگیرم
حتی از فکر کردن به اون تصمیما قلبم تند تند میزنه
همونا باعث شدن درمورد رشته ای که قراره بخونم خوشبین بشم(اما هنوز ترسش پابرجاست).
تااینجای زندگی خودم و مقصر نمیدونم
ولی دقیقا ازین نقطه به بعد من شخصا مسیول شکست و پیروزی هام هستم.
یا زندگی کن یا بمیر(دو انگشت شلیک به سمت جمجمه)
سعی میکنم پرحرفی نکنم
گونه هام گر گرفته و سرخ شده،قلبم تند تند میزنه
عطش زندگی دارم،من بخودم زندگی کردن و بدهکارم
غرق هیجان میشم وقتی فکر میکنم قراره رو پای خودم زندگی رو تجربه کنم و درعین حال ترس هم حس میشه اینجا.
یعنی خرداد ۱۴۰۰ من کجام؟دارم چیکار میکنم؟احساسم چیه از خودم راضیم؟؟؟؟
حقیقتا که ۲۰ سالگی به طرز عجیبی چالش برانگیز است ان هم چالش های متضاد.
و شب آبستن است از روز...
و من چقدر دوست دارم هیچی نشده،بروم مقابل ایینه از خودکام بگیرم
جالبش اونجاست که وسط ی اهنگ شاد مسخره،ی حقیقت تلخ میشنوی
دو روزه هی این تیکه افتاده رو زبونم
سبزه کشمیر ما
یا من و ببر به شهرتون یا بیا به خونه ما!
استخفرالله استخفراللللللله
لعنت خدا بر شیطووون
دیگه نمی توانم صبر کنم
نمی خوام صبر کنم
نباید صبر کنم
اگه بازم صبر کنم می میرم
صبر برادر مرگه
دارم خل میشم
صبر نمی کنم
نمیشه صبر نکنم...