IDC

 

I don't fuckin care

I don't fuckin care

I don't fuckin care

۰ نظر ۰ لایک

خواب راحت

 
بدترین چیزی ک عصبانیتم تحریک می کنه اینه که نذارن بخوابم
لایق هرچیز ک نباشم لایق این یکی ک هستم
هر ادم بی گناهی لایقشع
و من بیشتر بهش نیاز داشتم،برای اینکه زمان رو بکشم،برای اینکه کابوس حقیقت،خفم نکنه
حرف زدن خیلی ازم انرژی می گیره،حتی ۸۰درصد اوقات ترجیح می دم شنونده خوبی هم نباشم(اون بیست درصد و گذاشتم واسه اهنگایی ک گوش میدم وصداهای طبیعت مثل بارون،دریا،دارکوب،قورباغه و....)
 
اینکه سکوتمو شکستم و به سبک گوسفندای اطرافم حرف زدم،اون لحظه ک گوشم داره صدای ناخوشایندی از دهن خودم می شنوه دیگه حتی برام اهمیت نداره ک این مجادله نتیجه داد یا ن،
.درسته ک من سعی کرده بودم ک فقط بهش خاتمه بدم ولی بعدش خودم میبینم که یکی ازونا شدم و وقتی دهنم و می‌بندم،ضعف پنهان شده رو اشکار می بینم.
 
شما نمی‌دونید ک چه قدرتی در سکوت نهفته شده و پرخاش و مجادله برای پنهان کردن ضعف هستن
لعنت ب این خواب راحت که هم ارزو شده هم وقار ادم رو زیر سوال می بره
لعنت ب این تپش قلب ک تشویش و  تو رگام به جریان میندازه
۲:۴۳
۱ نظر ۱ لایک

:'(ب این زندان چه خو کردم!

دلا تا کی در این زندان فریب این و ان بینی

یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی

 

به این بیت ک رسیدم،ناخوداگاه مصرع دوم و چندبار زمزمه کردم...

«یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی»

 

«یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی»

 

۲ نظر ۲ لایک

بی خوابی لعنتی

چشم ها بسته،اتاق تاریک،صدای پنکه

حالتی بود در آستانه خواب،ناگهان حس کردم صدای پنکه کم شد و صدای تیک تیک ساعت سکوت اتاق را شکست

حالا قلبم با ریتم مظطرب کننده ساعت دیواری همگام شده،وحشیانه به سینه ام کوبیده می شود و حس بدی به من القا می‌کند.حس فروپاشیدن ناگهانی،حس وقتی که ماسه های بستر دریا زیر پاها خالی می شود.

این چه حالاتی ست که بدترین ساعات شب رخ می دهد؟

این ساعات نفرین شده نگرانم می کنند

۳ نظر ۲ لایک

ان فرانک

به راستی که دوران سختی است.معجزه است که هنوز از تمام رویاهام دست نکشیدم،چرا که دور از عقل و واقعیت به نظر می رسد.

،بااین حال ان هارا رها نکردم.

چرا که به رغم همه چیز هنوز به گوهر پاک انسانی اعتقاد دارم.

مطلقا برای من امکان ناپذیر است که زندگیم را بر بنیانی از هرج و مرج،درد و رنج و مرگ بنا کنم.

ما جوان تر از آن هستیم که با چنین مشکلاتی روبه رو شویم،ولی ان ها خودشان را بر ما تحمیل می کنند،تا اینکه سرانجام مجبور شویم راه حلی پیدا کنیم.

به رغم همه این ها وقتی به آسمان نگاه می کنم،دچار این احساس می شوم که همه چیز درست خواهد شد و این قساوت و بی رحمی به پایان خواهد رسید.

هرجا که امید هست،زندکی هست.در چنین لحظاتی نمی توانم به بدبختی ها فکر کنم،بلکه به زیبایی های که هنوز وجود دارد می نگرم.

سعی کن سعادت را درخودت بیابی،به تمام زیبایی‌های اطرافت بیندیش و زندگی کن.

۱ نظر ۱ لایک

Hole life is a piece of shit without U

I'm sick of everything in this fucking world
Of This empty world 
Beyond my imagination there's a "U"
 
Strongly this special"you" doesn't exist at all
 
 the ppl proved to me I don't deserve anybody's love
fuck them,fuck them alI
Ican't get along with anyone of them
I know I'm getting mad and im getting insane
I have nothing to lose
Only u can make me feel like a live person
U can inspire me hope
U can see the shine of my tears that never have been seen
 
 I have to go to bed,plz show me my sweet dream again
and I hope u will really exist in this shitty world
Night.😴
۰ نظر ۱ لایک

ساعت ۱:۳۱

ساعت۱:۳۱،باز هم در اتاق تاریکم درحالی که روی یگانه تخت اتاق نشسته ام می نویسم.من هستم و تاریکی و صدای پنکه ای که می چرخد.چنددقیقه بیشتر از اخرین خروشم نمی گذرد.از اخرین جدل و ستیزم با او(او که هم رنج می بخشد و هم رنج می کشد،او که وقتی خبری ازش نباشد،می میرم).

این جدل ما انقدر بیهوده بود که فقط شامل حرص خوردن می شد مثل همیشه.ولی باز دال مثل همیشه نتوانست تحمل کند،فریاد کشید و خشونت کرد.حق داشت بله حق داشت،حس کردم کوه صبرم،و غمگین شدم برای خودم و بی اختیار چند قطره اشک ریختم ولی بقیه اش را با یک پلک محکم قورت دادم.دال مثل همیشه رفتار کرده بود مثل همه وقت هایی که در حضور او بحث ما بالا می گرفت.دال کجا بود وقتی کودکی من با ترس و کابوس و اشک سپری می شد؟کجا بود وقتی در نوجوانی چنان در خو گرفتن با آن ماهر شده بودم که بی حس شدنم را به من تحمیل می کرد؟

ان ایام تنها دلخوشی من همین دال بود،روزها را می شمردم تا به روز آمدنش به خانه،برسم.و ان زمانی که هنوز شمردن بلد نبودم روزی هزار بار از مادرم سوال می کردم که کی می آید.«پنج شنبه ها»رویای امید بخش بود،پنج شنبه ها به شیرینی آبنات برای بچه ها بود،ان را با هیچ عروسکی عوض نمی کردم

دو سه سالی هست که دال کنار ماست ولی فردا باید برود سربازی.(گریه امان نمی دهد)دال تنها کسی است که به او ایمان دارم از خودش هم بیشتر.تنها کسی بود که درحد توانش از من حمایت کرد،مرا به ارامش دعوت کرد،ازمن دفاع کرد به من روحیه داد.دال نه تنها برادرم بلکه گاهی پدرم بود.

او که بود ارامش کاذبی در خانه ما برقرار بود.ولی او که برود همه چیز به حالت قبل بر می گردد،من مثل همیشه باید مثل موجودی نامرئی ،شاهدباشم.انگار نه انگار که کنکور دارم.

قرار بود دیگر سخنی از وضع اسفناکم نباشد،ولی مگر می گذارند؟

الان اگر دست به من بزنی می شکنم،اگر نفس بکشی بیزار می شوم،مثل همیشه نیستم،نه به خاطر اینکه یک زنم بلکه به این خاطر که از این که فکر می کردم تنهاتر شدم.

۰ لایک

شروع شده...

ادم اول(آلبر کامو)

بیگانه(آلبر کامو)

از عشق و شیاطین دیگر(گابریل گارسیا مارکز)

طاعون(آلبرکامو)

کتاب هایی هستند که به ترتیب توی این هشت_نه روز استراحتی که داشتم(از اتمام امتحانات تا اول تیر)خوندم.البته طاعون سیصد و پنجاه صفحه ای هست و هنوز تموم نشده تقریبا نصفش رو خوندم و اینکه ادم اولم خودش بخاطر مرگ نویسنده نیمه تمام موند.و اینکه فهمیدم چقدر خوب با نوشته های کامو ارتباط برقرار می کنم.

توی این مدت کاری جز فیلم دیدن و کتاب خوندن و خوابیدن نکردم،خوشبختانه این نه روز تعطیلی شب و روزمو برعکس نکرد و شکرخدا شب ها متوسط هفت ساعت می خوابیدم به اضافه دو ساعت بعدازظهر یا غروب.

خرداد تموم شده و قرار بود که من از پایان اون شروع بکنم و بااین احساس سستی و کرختیم درس بخونم

بااینکه با خودم قرار گذاشتم که از فردا شروع کنم ولی هنوز حتی مشخص نکردم چی بخونم چقد بخونم....حتی کلاسای مدرسه روهم ثبت نام نکردم.

فقط اینو می دونم که قرار نیس عادتامو ترک کنم،اینترنت و تلگرام رفتن،فیلم دیدن،آهنگ گوش کردن،همشون سرجاشه

امیدم به صدای جیرجیرک و بلبل و قورباغه هاست که همیشه بهم حس خوبی میدن،دیگه از بیحسی های گنگ و احساس پوچی نمی نویسم.از این به بعد قرار تنها انگیزه ای برای ادامه دادن و برای جنگیدن بتراشم...

۱ نظر ۰ لایک

31خرداد

هوا تقریبا ابری است و من درحالی ک روی تخت زوار در رفته ام نشسته ام می نویسم.باز هم راجع به همان حس گنگم.درست کنار گوشه شمالی خانه دارند ساختمانی بنا می کنند و سر و صدایش بگوش می رسد.اکنون بازهم به این فکر می کنم که آیا این من هستم که حقیقتا پوچم یا اون کسی ست که مارا به بند کشیدست؟

خشم مضحک ترین حالت یک فرد می تواند باشد و اغلب نشانه ضعف است.اکنون من خشمگین هستم.منی که به آرامشِ همواره ام معروفم.

ژان پل سارتر می گوید یک انسان پوچ در زمان حال زندگی می کند و تحت هیچ شرایطی دوست ندارم به آینده فکر کند.

من بدست یک فرد پوچ محکوم شدم بدست او کودکی و نوجوانی ام نابود شد و آینده ام نادیده گرفته شد،او که کور و کر و مسئولیت ناپذیر است و هیچ چیز نمی تواند او را ازین پوچی اش بیرون بکشد.این حالت شاید برای او ارامش داشته باشد ولی در دل ما هرچند وقت یکبار میوه خشم به بار می آورد.دور نیست روزی که این میوه بمب جنون بشود و بترکد.

غذایی که روزی با ولع می خوردم،بلعیدم.این بیحسی مورثی است انگار.ترسیدم!ترسیدم از نابودی تمام کارها و تمام احساساتی که روزگاری به آن ها علاقه نشان می دادم.«من شاهد نابودی دنیای منم... باید بروم دست به کاری بزنم»

من نیاز دارم در خلوت خودم فرو بروم،الان بیشتر از هرچیز به ان نیاز دارم.

۱ نظر ۱ لایک

سریال ایرانی

کاش همه چیز مثل سریالای ایرانی بود

تو اوج فاجعه،ناگهان همه چیز رو به راه میشد ...

و ما قدری خودمون رو  برای اون احساسات شوم و ملال اورمون،ملامت می کردیم،گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده...

همه چیز مثل آثار یه توفانه.توفانی که سال ها قبل،وقتی که نطفه مون شکل می گرفت،تشکیل شده بود.و چه خونخوار و بی رحم و ویرانگر بود،مثل قوم مغول کشت و خورد و برد.اومد ما را از بند هر گونه غم و شادی رها کرد و تنها کالبدی میان تهی از ما باقی گذاشت.

آرامش پس از طوفان این است؟یک نوع حس خالی بودن عبث بودن است؟

 

 

۰ نظر ۱ لایک
آرشیو مطالب
بهمن ۱۴۰۳ ( ۱ )
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۳ ( ۷ )
مهر ۱۴۰۳ ( ۳ )
شهریور ۱۴۰۳ ( ۱۶ )
مرداد ۱۴۰۳ ( ۴ )
تیر ۱۴۰۳ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۳ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۶ )
فروردين ۱۴۰۳ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۲ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱۰ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۱۶ )
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۴ )
دی ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۳ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۶ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۳ )
دی ۱۳۹۹ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۶ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۲۰ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۲۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۶ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
دی ۱۳۹۸ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۴ )
دی ۱۳۹۷ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۷ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
موضوعات
فیلم و سریال (۳)
تراوشات یک ذهن مریض (۳۳)
خاطره مثلا (۱۵)
نظرات شخصی (۱۴)
حس زندگی (۱۰)
امیدوآرزو (۶)
کنکور نوشت (۱۸)
اشخاص (۸)
فانتزیجات (۴)
روزنوشت (۱۸)
اهنگ (۴)
شعرناب (۱۲)
تمام ناتمام من باتو تمام میشود (۱)
قدرت گرفته از بلاگ بیان