حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
حدودا دوماه و نیم از این دوران گذشت
این حجم از افزایش وزن بی سابقه ست
خدایا دیگه تحمل این تن برام سخت شده...
ببین چه خسته می شکنم....می شکنم....
:'(
اشتباه های تباه کننده خیلی سادن،یه زمانی هست تو زندگی که به حماقت گذشته پی می بریم.که چه بسا خشم برانگیزه و درعین حال هم میشه گفت ماهی رو هروقت از اب بگیری تازست
وقتی میگم نمیخام یه قربانی باشم معنیش اینه که دیگه نمیخوام به تماشای حقیقت بشینم،ن دیگه نمیخوام به سوگ حقیقت بشینم
یجوری شده ک یکم خیالپردازی می تونست خوشبختمون کنه
به دنبال این نیستم که حرفی برای گفتن داشته باشم بلکه به دنبال این هستم ک زمان حال واقعی رو احساس کنم چرا که همیشه دچار این احساس هستم که «حال تنها سایه ای از ان است»
تو توانایی ساده بودنی
تو دلیل محکم خوب مردنی...
پ.ن:شِ بِخِد
پ.ن۲:عنوان یه جمله از comfortably numb،متن هم یه تیکه از اهنگ اغوشِ ک این روزا زیاد گوش میکنم.اینک باهم در تناقضن دیگ شانسی شد
هنوز بیدارم عجیبش اینجاست ک ب اجبار،نمیگذارند چشم روی هم بگذارم،تن دردمند و چشم های بی رمق و باد کرده ام به من تذکر می دهند و تک تک سلول هایم خواب می طلبند
الان تو وضعیتی هستم ک نیاز دارم واسه چند هفته یا شاید چند ماه یا حتی چند سال،کاملا تنها باشم،یعنی باکسی حرفی نزنم
غذا نخورم
واسه بیرون رفتنم نگران لباسام و چهرم نباشم
به صحبتهای هیچ زنی گوش ندم
وکلا توحال خودم باشم.
کوه صبر داره به کوه خشم تبدیل میشه
قلب سنگی من داره ترک بر میداره
طوفانی در راه نیست که از ارامش بعدش،خاطر جمع باشم
انرژی های منفی در درون من جمع میشن.
از اینکه مانع تو راهم وجود داره ناراحت یا عصبانی نیستم
بلکه از اینه که دیگرانی ک جلوی من مدعی هستن،مانعم میشن
و این کارارو در نهایت جهل و بی رحمی انجام میدن.می خواستم دوباره بگم ک نمیبخسمشون ولی دیدم این نهایت ضعف خواهد بود.
اشک می ریزم،که هم از خودم متنفر میشم هم خیس شدن چشمام باعث میشه ک دیرتر بخوابم.یکی از نشونه های مونث بودن،ک تو این چند سال خوب یاد گرفتم کنترلش کنم،ولی همین دو قطره ای هم ک به ندرت می ریزه منو بهم میریزه
اتفاقایی ک همیشه برام پشیزی ارزش نداشته،برام زجر اور شده،و چندتایی باهم جمع میشن،استرس و خشم و غم و ضعف و..رو حس می کنم ک تورگام جریان داره
ضربان قلبم تو این ساعت های شب،کابوسی تو خیالم پرورش میده
تنفر و خشم چاشنیش می کنه
اینا نشون میدن ک خ اذیت شدم ک خیلی اذیتم می کنن
و من هر راهی رو برای فرار امتحان کردم اما نتیجه نداد
و اخرین و مطمئنی ترین راه نجاتم داره رقم میخوره اما اونا نمیذارن تو این مسیر درست قرار بگیرم،و من نمی تونم اونارو درک کنم هرطور فکر میکنم نمیتونم بفهمم چرا
تنها تواین شرایط میشه فهمید عذاب کشیدن و درد کشیدن خیلی باهم فرق می کنن.
عذاب کشیدن بیهوده است پوچ است ولی درد کشیدن چیزی بیشتر از این است که در مقال بگنجد
The child is grown
The dream is gone
I have become comfortably numb
تو ایینه نگاه می کنم....
اوقتی بعد این همه سال به ایینه نگاه می کنی و می بینی اونی که تغییر کرده تو نیستی بلکه طرز نگاهته،یعنی چه اتفاقی افتاده؟انقلابی به پا شده؟
التهاب خاصی هست که تو وجودم تو نگاهم جاخوش کرده
اگه خودازاری نداشتم،ازبین می بردمش
می دونی چقدر بده که دختر باشی ولی نادیده گرفته بشی
توجه مال ادمای حساسِ،ما پوست کلفت ها طبیعیه ک نشنیده و ندیده باقی بمونیم
من چیکار کردم با خودم دارم انتقاممو از خودم می گیرم
چرا این احساسات دخترونه الان باید میومد سراغم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
با اینکه چشمام همیشه مغموم و بیشتر بی حسه
اما
گاهی برقشو تو اینه می بینم
نمی دونم ایینه حقیقت و میگه یا نه ولی خودم حس میکنم ک فیک نیست،واقعیه
قلبم این روزا زیادی می زنه،مثل اونایی ک عاشق می شن
ولی من حس پیر شدن می کنم.وقتی شبا از حرص و جوش و تپش قلب خوابم نمی بره دلم به حال خودم می سوزه ک تو نوجوونیم دارم پیر می شم
هرچقدر ک صبر می کنم شرایط بدتر میشه...
اما بازم گاهی متوجه برق چشمام می شم و خیالم لحظه ای راحت میشه از اینکه هنوز امید تو من نمرده
انگار همینجوری تنهایی باید ادامه بدم تا ازبین برم
چقدرم عجیبه ک دلم میخواد تو این وضع یکی و نوازش می کردم،لمس می کردم
کاش یکی بود ک باحرفاش خستم نکنه،باحرفام نرنجونمش،فقط وجودش خواب راحت شب و بهم برگردونه،یاعث شه حداقل صبا بی درد بیدارشم