فردا امتحان انشا دارم
میترسم ی موقع از افکارم چیزی بنویسم،تعفنش کل انشا رو ب گه بکشه
خودمم واس دروغ نوشتن آماده نکردم
ب خیر بگذره...
فردا امتحان انشا دارم
میترسم ی موقع از افکارم چیزی بنویسم،تعفنش کل انشا رو ب گه بکشه
خودمم واس دروغ نوشتن آماده نکردم
ب خیر بگذره...
چقد حس می کنم خیلی وقته گم شدم و دیگه پیدا نمی شم
واقعا هدف من چیه از ادامه این روزایی ک عین هم میگذرن
شرمندم بخاطر اکسیژنی ک دارم مصرف میکنم
شرمندم بخاطر کالبدی ک انسان و روحی که تا به خودم اومد دیدم ک پر زده.
شرمندم ک به هیچی اهمیت نمیدم،که بی حس شدم،که گم شدم...
جدیدا شبا خوابم میاد ولی خوابم نمیبره.ممنونم از این حال، میخوام که شدیدتر شه میخوام بطوری بشه عذاب بکشم...
عذاب کشیدن خودش یه حسِ و چه بسا ارزشمند
نمیدونم چی قراره رقم بخوره،می دونم ک خیلی از اون چه که نیمچه تمایلی به انجامش دارم دورم ولی میخوام اینجا قیدشون کنم
کارایی ک دوست دارم تو زندگیم انجام بدم:
رقص(بصورت حرفه ای)
ورزش منظم
کتاب
تار یا سه تار
زبان
خدایا انگار به هرچیزی فکر میکنم جز درس و این یعنی این طور ک معلومه به هیچکدوم نمیرسم
صبح یواشکی وقتی مامان نبود،سیگاری ک از بابا کش رفتم و گرفتم رفتم تو دستشویی.جلو آینه روشنش کردم.ازقیافم خندم گرفت،برخلاف بقیه مضحک بنظر میرسیدم.سیگار و می رسوندم ب لبم هی خندم میگرفت(خخخ).خلاصه گذاشتم رو لبم و درحالی ک منتظر سرفه بودم،ی پک کوچیک گرفتم.نه خبری از دود بود ن سرفه!پک دوم عمیق گرفتم دیدم به به چ دودی اومد بیرون!پک سوم و چهارم و... دیگ خسته شدم تموم نشده خاموشش کردم.سیگارش نازک و دراز بود،بنظرم اگه کلفت تر بود با پکای کوچیک تر میتونست بهتر دود بده.
اصلا حس خاصی بهم نداد فقط بعدش طعم دهنم گس بود که خوشم نیومد،دندونمم یکم درد گرفت.همیشه از بوی سیگارنفرت داشتم،۱۸سال میگذره هنوزبهش عادت نکردم،اونم سعی می کنه بیرون خونه بکشه.جالب بود ک امروز اصلا اون بو رو احساس نکردم.چرا؟!
خدا خیلی وقته خوابیده با دیگران دلیلشم این همه سوالای بی جواب
(ترافیک جنسی)
ازعلایم اینه ک
اگ دراینده ماشین دار شدم،صدای آهنگ حصین و شایع زیاد کنم واس خودم بچرخم. دی:
امروز سر ازمون وصف نشدنی بود
دلم میخواس می تونستم فقط کاغذ و سیاه کنم
امیدوارم دیگ هیچ وقت چنین کاری نکنم
بعد از اعلام نتایج واقعا نمی دونی چه حالی شدم،ی حالی ناخوشایندی و عجیبی واسه اولین بار اومده بود سراغم
دوست نداشتم هیچ کاری انجام بدم،واقعا حس عجیب و افتضاحی بود
حتینمی تونستم ب خواب فک کنم،درحالی ک از دیشب تاحالا دوساعت خوابیدم ،سعی کردم گریه کنم،اهنگ گوش دادم،فیلم دیدم
و من تو این شرایط شرمندم از اینکه بهش بگم کمکم کنه
از فردای خودم می ترسم و ازونجایی ک راه فرار ندارم کم کم دارم سکته میکنم!!!
چقدر خوب ک دال اینجا نیست و نمیتونه منو ببینه
چون دراون صورت حتی می تونست از چشمام بخونه
همیشه از پدرو مادرم چیزهایی هست ک مخفی کنم ولی همه چیزم برای دال مشخصه
همانطور که گفتم از چشمام می خونه،اگ ن خودم براش میگم