The child is grown
The dream is gone
I have become comfortably numb
The child is grown
The dream is gone
I have become comfortably numb
تو ایینه نگاه می کنم....
اوقتی بعد این همه سال به ایینه نگاه می کنی و می بینی اونی که تغییر کرده تو نیستی بلکه طرز نگاهته،یعنی چه اتفاقی افتاده؟انقلابی به پا شده؟
التهاب خاصی هست که تو وجودم تو نگاهم جاخوش کرده
اگه خودازاری نداشتم،ازبین می بردمش
می دونی چقدر بده که دختر باشی ولی نادیده گرفته بشی
توجه مال ادمای حساسِ،ما پوست کلفت ها طبیعیه ک نشنیده و ندیده باقی بمونیم
من چیکار کردم با خودم دارم انتقاممو از خودم می گیرم
چرا این احساسات دخترونه الان باید میومد سراغم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
با اینکه چشمام همیشه مغموم و بیشتر بی حسه
اما
گاهی برقشو تو اینه می بینم
نمی دونم ایینه حقیقت و میگه یا نه ولی خودم حس میکنم ک فیک نیست،واقعیه
قلبم این روزا زیادی می زنه،مثل اونایی ک عاشق می شن
ولی من حس پیر شدن می کنم.وقتی شبا از حرص و جوش و تپش قلب خوابم نمی بره دلم به حال خودم می سوزه ک تو نوجوونیم دارم پیر می شم
هرچقدر ک صبر می کنم شرایط بدتر میشه...
اما بازم گاهی متوجه برق چشمام می شم و خیالم لحظه ای راحت میشه از اینکه هنوز امید تو من نمرده
انگار همینجوری تنهایی باید ادامه بدم تا ازبین برم
چقدرم عجیبه ک دلم میخواد تو این وضع یکی و نوازش می کردم،لمس می کردم
کاش یکی بود ک باحرفاش خستم نکنه،باحرفام نرنجونمش،فقط وجودش خواب راحت شب و بهم برگردونه،یاعث شه حداقل صبا بی درد بیدارشم
دلا تا کی در این زندان فریب این و ان بینی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
به این بیت ک رسیدم،ناخوداگاه مصرع دوم و چندبار زمزمه کردم...
«یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی»
«یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی»
چشم ها بسته،اتاق تاریک،صدای پنکه
حالتی بود در آستانه خواب،ناگهان حس کردم صدای پنکه کم شد و صدای تیک تیک ساعت سکوت اتاق را شکست
حالا قلبم با ریتم مظطرب کننده ساعت دیواری همگام شده،وحشیانه به سینه ام کوبیده می شود و حس بدی به من القا میکند.حس فروپاشیدن ناگهانی،حس وقتی که ماسه های بستر دریا زیر پاها خالی می شود.
این چه حالاتی ست که بدترین ساعات شب رخ می دهد؟
این ساعات نفرین شده نگرانم می کنند
به راستی که دوران سختی است.معجزه است که هنوز از تمام رویاهام دست نکشیدم،چرا که دور از عقل و واقعیت به نظر می رسد.
،بااین حال ان هارا رها نکردم.
چرا که به رغم همه چیز هنوز به گوهر پاک انسانی اعتقاد دارم.
مطلقا برای من امکان ناپذیر است که زندگیم را بر بنیانی از هرج و مرج،درد و رنج و مرگ بنا کنم.
ما جوان تر از آن هستیم که با چنین مشکلاتی روبه رو شویم،ولی ان ها خودشان را بر ما تحمیل می کنند،تا اینکه سرانجام مجبور شویم راه حلی پیدا کنیم.
به رغم همه این ها وقتی به آسمان نگاه می کنم،دچار این احساس می شوم که همه چیز درست خواهد شد و این قساوت و بی رحمی به پایان خواهد رسید.
هرجا که امید هست،زندکی هست.در چنین لحظاتی نمی توانم به بدبختی ها فکر کنم،بلکه به زیبایی های که هنوز وجود دارد می نگرم.
سعی کن سعادت را درخودت بیابی،به تمام زیباییهای اطرافت بیندیش و زندگی کن.