ساعت۱:۳۱،باز هم در اتاق تاریکم درحالی که روی یگانه تخت اتاق نشسته ام می نویسم.من هستم و تاریکی و صدای پنکه ای که می چرخد.چنددقیقه بیشتر از اخرین خروشم نمی گذرد.از اخرین جدل و ستیزم با او(او که هم رنج می بخشد و هم رنج می کشد،او که وقتی خبری ازش نباشد،می میرم).
این جدل ما انقدر بیهوده بود که فقط شامل حرص خوردن می شد مثل همیشه.ولی باز دال مثل همیشه نتوانست تحمل کند،فریاد کشید و خشونت کرد.حق داشت بله حق داشت،حس کردم کوه صبرم،و غمگین شدم برای خودم و بی اختیار چند قطره اشک ریختم ولی بقیه اش را با یک پلک محکم قورت دادم.دال مثل همیشه رفتار کرده بود مثل همه وقت هایی که در حضور او بحث ما بالا می گرفت.دال کجا بود وقتی کودکی من با ترس و کابوس و اشک سپری می شد؟کجا بود وقتی در نوجوانی چنان در خو گرفتن با آن ماهر شده بودم که بی حس شدنم را به من تحمیل می کرد؟
ان ایام تنها دلخوشی من همین دال بود،روزها را می شمردم تا به روز آمدنش به خانه،برسم.و ان زمانی که هنوز شمردن بلد نبودم روزی هزار بار از مادرم سوال می کردم که کی می آید.«پنج شنبه ها»رویای امید بخش بود،پنج شنبه ها به شیرینی آبنات برای بچه ها بود،ان را با هیچ عروسکی عوض نمی کردم
دو سه سالی هست که دال کنار ماست ولی فردا باید برود سربازی.(گریه امان نمی دهد)دال تنها کسی است که به او ایمان دارم از خودش هم بیشتر.تنها کسی بود که درحد توانش از من حمایت کرد،مرا به ارامش دعوت کرد،ازمن دفاع کرد به من روحیه داد.دال نه تنها برادرم بلکه گاهی پدرم بود.
او که بود ارامش کاذبی در خانه ما برقرار بود.ولی او که برود همه چیز به حالت قبل بر می گردد،من مثل همیشه باید مثل موجودی نامرئی ،شاهدباشم.انگار نه انگار که کنکور دارم.
قرار بود دیگر سخنی از وضع اسفناکم نباشد،ولی مگر می گذارند؟
الان اگر دست به من بزنی می شکنم،اگر نفس بکشی بیزار می شوم،مثل همیشه نیستم،نه به خاطر اینکه یک زنم بلکه به این خاطر که از این که فکر می کردم تنهاتر شدم.
ادم اول(آلبر کامو)
بیگانه(آلبر کامو)
از عشق و شیاطین دیگر(گابریل گارسیا مارکز)
طاعون(آلبرکامو)
کتاب هایی هستند که به ترتیب توی این هشت_نه روز استراحتی که داشتم(از اتمام امتحانات تا اول تیر)خوندم.البته طاعون سیصد و پنجاه صفحه ای هست و هنوز تموم نشده تقریبا نصفش رو خوندم و اینکه ادم اولم خودش بخاطر مرگ نویسنده نیمه تمام موند.و اینکه فهمیدم چقدر خوب با نوشته های کامو ارتباط برقرار می کنم.
توی این مدت کاری جز فیلم دیدن و کتاب خوندن و خوابیدن نکردم،خوشبختانه این نه روز تعطیلی شب و روزمو برعکس نکرد و شکرخدا شب ها متوسط هفت ساعت می خوابیدم به اضافه دو ساعت بعدازظهر یا غروب.
خرداد تموم شده و قرار بود که من از پایان اون شروع بکنم و بااین احساس سستی و کرختیم درس بخونم
بااینکه با خودم قرار گذاشتم که از فردا شروع کنم ولی هنوز حتی مشخص نکردم چی بخونم چقد بخونم....حتی کلاسای مدرسه روهم ثبت نام نکردم.
فقط اینو می دونم که قرار نیس عادتامو ترک کنم،اینترنت و تلگرام رفتن،فیلم دیدن،آهنگ گوش کردن،همشون سرجاشه
امیدم به صدای جیرجیرک و بلبل و قورباغه هاست که همیشه بهم حس خوبی میدن،دیگه از بیحسی های گنگ و احساس پوچی نمی نویسم.از این به بعد قرار تنها انگیزه ای برای ادامه دادن و برای جنگیدن بتراشم...
هوا تقریبا ابری است و من درحالی ک روی تخت زوار در رفته ام نشسته ام می نویسم.باز هم راجع به همان حس گنگم.درست کنار گوشه شمالی خانه دارند ساختمانی بنا می کنند و سر و صدایش بگوش می رسد.اکنون بازهم به این فکر می کنم که آیا این من هستم که حقیقتا پوچم یا اون کسی ست که مارا به بند کشیدست؟
خشم مضحک ترین حالت یک فرد می تواند باشد و اغلب نشانه ضعف است.اکنون من خشمگین هستم.منی که به آرامشِ همواره ام معروفم.
ژان پل سارتر می گوید یک انسان پوچ در زمان حال زندگی می کند و تحت هیچ شرایطی دوست ندارم به آینده فکر کند.
من بدست یک فرد پوچ محکوم شدم بدست او کودکی و نوجوانی ام نابود شد و آینده ام نادیده گرفته شد،او که کور و کر و مسئولیت ناپذیر است و هیچ چیز نمی تواند او را ازین پوچی اش بیرون بکشد.این حالت شاید برای او ارامش داشته باشد ولی در دل ما هرچند وقت یکبار میوه خشم به بار می آورد.دور نیست روزی که این میوه بمب جنون بشود و بترکد.
غذایی که روزی با ولع می خوردم،بلعیدم.این بیحسی مورثی است انگار.ترسیدم!ترسیدم از نابودی تمام کارها و تمام احساساتی که روزگاری به آن ها علاقه نشان می دادم.«من شاهد نابودی دنیای منم... باید بروم دست به کاری بزنم»
من نیاز دارم در خلوت خودم فرو بروم،الان بیشتر از هرچیز به ان نیاز دارم.
کاش همه چیز مثل سریالای ایرانی بود
تو اوج فاجعه،ناگهان همه چیز رو به راه میشد ...
و ما قدری خودمون رو برای اون احساسات شوم و ملال اورمون،ملامت می کردیم،گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده...
همه چیز مثل آثار یه توفانه.توفانی که سال ها قبل،وقتی که نطفه مون شکل می گرفت،تشکیل شده بود.و چه خونخوار و بی رحم و ویرانگر بود،مثل قوم مغول کشت و خورد و برد.اومد ما را از بند هر گونه غم و شادی رها کرد و تنها کالبدی میان تهی از ما باقی گذاشت.
آرامش پس از طوفان این است؟یک نوع حس خالی بودن عبث بودن است؟
خودم ک جرئت ندارم ولی ای کاش یکی پیدا میشد سرنگ هوا تو رگام فرو میکرد
ای کاش یکی پیدا میشد آینده ای ک میدونیم اخرش کجاستو جلوتر نشونم میداد
وحالا سوالی که جوابش مشخصه اینه «آیا زندگی کردن تلاشی عبث نیست؟»
تاحالا ادم قانعی بودم ولی زندگی بامن خوب تا نکرد،شاید کنار ادمای اشتباهی قرار گرفتم،نمیگذرم ازونایی که حس زندگی رو از من گرفتن حتی حس زنده بودنم و
تا کی باید منتظر لحظه های خوب باشم؟ از زمانی که امید بستم به گذر زمان خیلی گذشته
ولی انگار نه انگار که گذشته،من هنوز همون ادمم هنوز تو همون وضعیتم هیچ فرقی نکردم
الان که از نوجوونی دارم میگذرم ترسم بیشتر شده،هیچ وقت احساس نکردم کسی حقمو خورده،همیشه فکر میکنم اشتباهی به دنیا اومدم
میترسم بزرگتر شم و جای اینکه تو راه درست حرکت کنم تو کصافطی ک الان توشم غرق تر شم(همانا ک بسی خوفناک است)
آیااحساس زلالت میکنم؟گاهی بله،قاعدتا وقتی انسان تو وضعیت غلطی گیر افتاده احساس میکنه در حق خودش کوتاهی کرده چون هر انسانی مسئول زاده شده
خوف و امید من هر دو به یک چیز بستس،و ان هم فراره،فراری ظاهرا دارم بهش نزدیک میشم.
وقتی وارد محوطه خوابگاه شدیم،گویا خوابگاه مدرسه پسرونه بود،یکمی معطلی داشتیم و راننده پیاده شد تا بانگهبانه صحبت کنه،من سریع رفتم رو پله اول درگاه نشستم تا زودتر از بقیه برم پریز پیدا کنم واسه شارژر،پشست سر من بقیه بچه ها هم جمع شدن دورم شده بودیم عین یه گله گوسفند که تو دهن هم بَـ بَــ می کردیم همینجوری منتظر بودیم و هی غر می زدیم ک چرا حرکت میکنه تا اینکه یه دختره از پشتیا گفت دارم بالا میارم،همه رفتن کنار و دختره جلدی اومد کنار در بیخ ریش من،میدونستم قصدش این بود که زودتر بره پریز پیدا کنه دختره کصافط که همینم شد همین ک اومد نشست اعتراف کرد بعد نیم ساعت خلاصه پیاده شدیم و من زودتر از همه پریزو پیدا کردم و شارژرمو چپوندم توش،منظورم از خوابگاه چندتا سوئیت و دستشویی و اشپزخانه و چندتا نفاره که تو یه محوطه پوشیده از چمن جمع شدن،سوئیتش حدودا هفتاد هشتاد متر بود نسبتا بزرگ بود،تختای دوطبقه و زوار در رفته ای داشت که اگه رو طبقه اول بعضیاشون میخوابیدی بوی چوب کپک زدهٔ تخت بالایی رو به شدت احساس میکردی و اگه اعصابت خرد می شد و با حرص از جات بلند می شدی،کلهٔ مبارک داغون میشد،همه بالش ها و پتو هاش بلااستثنا بوی عرق میدادن، رو دیوارش کرما میلولیدن(گوشقِز خودمون)،وپنجره اش الومینیومی و قدیمی بودن و فرششم افتضاح کثیف بود(سِرج دَوِس بود)
بچه ها تارسیدن هجوم بردند سمت پریزا
پریز ما چون طبقه بالای یکی از تختا بود منم ساکمو اونجا گذاشتم بعدش با بچه ها رفتیم رو تخت رشیدی شام خوردیم ،و بعد یه عالمه رقصیدیم،ازون رقص سکسیا😂😂خیلی مسخره بازی دراوردن با پایین تنه خلاصه😂من و نسترن و ی نفر دیگ پاهامون گذاشتیم رو رو دوتا تخت کنار هم و تو فاصله بین دو تاتخت ایستادیم بچه ها اهنگ «های بچ» گذاشتن و ما باسنارو پایین بالا میکردیم😂حس میکردم دیسکوییم😂بعد ازون برقارو خاموش کردیم محض اینکه دعوامون نکنن،حالا اگه گفتی وقت چی بود؟!وقت فیلم دیدن بود، مهگل باید به قرارمون عمل می کرد😂اولش هِی می گفت نمیشه زشته من گناه می کنم با این کارم و فلان و بیسار، اینقدر جدی گفت که ما از نسترن یه فیلم دیگه گرفتیم و سه تایی بارشیدی و مهگل نکا کردیم،یه فیلم هالیوودی بود و ما فقط میخواستیم صحنه هاشو ببینیم (اخ اخ اخ)،من از قبل خودمو برای صحنه های چندش اماده کرده بودم ولی متاسفانه یا خوشبختانه هیچ صحنه خاصی نداش این فیلم معمولی بود حتی پوزیشن خاک بر سریم نگرفته بودن
ماجرای یه پسره بود که وقتی بچه بود از طرف دوست مامانش اذیت می شد یعنی یجورایی در حد شکنجه،اینم عقده ای شد و یه دختره اورد خونش که این کارو باهاش بکنه،الکی هی دختره رو ل...میکرد بعد دست و پاشو می بست بعد با پشه کش دختره رو میزد بعدم ازش می پرسید چه حسی داری؟حال میکنی؟،تو کل فیلم همین کارو باصورتای مختلف میکرد😂😂😂یعنی از فیلمای ترکیم چرت تر بودا😂اعصابم خرد شد واسه اون نیم ساعت وقتی که گذاشتیم براش،مهگلم خ اعصابش خرد شد و راضی شد اون فیلمه رو نشونمون بده😐😐اون خ افتضاح بود ولی من باخودم گفتم یکبار ک اشکال نداره دیگه هیوده سالمه و این چیزا ک نباید چیزی باشه
بعد از لاهیجان رفتیم ارامگاه محمد معین،زیاد برام جالب نبود،خسته شده بودم از تو راه بودن و انرژیم یکم خالی شده بود و خوابم میومد،اونقدر ک تاریخ فوت طرفو یه چیز عجیبی خوندم،شانزدهم ابان ماه نوشته بود رو سنگ، ولی من با صدای بلند و با تعجب خوندم«شاهزاده آبنماها»😂😂😂😂مهگل ک مرد از خنده ،خودمم هر موقع یادم میاد خندم میگیره
فک میکنم ساعت چهار و نیم پنج بعد ازظهر بود که رسیدیم انزلی،و رفتیم تالاب انزلی،جای قشنگی بود و پر از قورباغه بود،قورباغه هاش خیلی خیلی بزرگ بودن و صداشونم خیلی بلند بود،یکم روی پل چوبی و شلوغش عکس گرفتم،و بعد دیدم رشیدی داره به قورباغه ها نگاه می کنه و می خنده،تودلم گفتم باز این مسخره شفت شد،صدام زد گفت بیا اینجا رو ببین،مهگلم اونجا بود،رفتم دیدم یه قورباغه هِی سعی میکرد بپره رو یه قورباغه دیگه،ولی اون یکی فرار میکرد زرنگ بود😂گفتم جلل خالق اخه قورباغه اینقدر حشری!سرمو کردم اونور چشم خورد دیدم باز دوتا دیگه ازین بازیا را انداختن،اونورتر نگا کردم دیدم هی میپرن روهم😐انگار میون این همه قورباغه فقط ما بودیم ک عجیب بودیم😂
بعدش با زور و التماس اسحاقی عزیز رفتیم بازار انزلی،قبلش مهکل هی جو می داد میگفت منطقه آزاده، باراش مفده، همه آزادن ساحلش همه با شلوارکن...
بازار انزلی پاساژ بزرگ و سه طبقه بود که دور و برش یه عالمه ماشین پارک بود،بیچاره اسحاقی حق داشت اگر اجازه نمیداد.پنج و نیم رفتیم قرار شد یک ربع به هفت دم اتوبوس باشیم،و قرار شد ک طبقه های بالا هم نریم،با بچه های گروهمون ک شیش نفر بودیم وارد شدیم و یکی دوتا مغازه باهم رفتیم،ولی بعدش سه تا سه تا جداشدیم،من و رشیدی و مهگل،فروزان و مهگل روحی و خوشدل،باراش همه بونجول بود و بنظر من خیلی به نسبت جنساشون ارزون نبود،من واقعا نگران پولم بودم صد تومن باخودم اورده بودم که سی چهل تومنش خرج شده بود،دلم می خواست برای مامانم یه چیزی بخرم ولی نه چیز قشنگ دیدم نه خیلی ارزون،مهگل یه بلوز استین سه ربع و بلند گرفت که خیلی مدلش قشنگ بود منم خواستم مشکیشو برای ننم بگیرم ولی دیدم خیلی بزرگه یکی ده تومن بود خیلی قیمتش خوب بود ولی تک سایز بود،خلاصه تا اینکه رفتیم مغازه مانتو فروشی،رشیدی قصد خرید داشتمانتو هارو پرو می کرد،گوشیش شارژ خالی کرده بود و خاموش بودو داده بود دست من و چون کیف نیورده بود کیف پولشم گذاشت تو کیفم،ما خیلی تو اون مغازه موندیم تا اینکه مهگل حوصلشو سر رفت و رفت بیرون،منم ترس اینکه مهگل گم بشه دنبالش رفتم،دقیقا رفتیم تو مغازه روبروی مانتو فروشیه،ولی وقتی اومدیم بیرون دیدیم رشیدی اونجا نیس😐