چهل روزی میشه اینجا نبودم:-)
خب باید یه تغییراتی ایجاد کنم
روحیه اینجا متناسب با یه کنکوری مثل من نیس
امروز ازمون داشتم اختصاصی ها+فارسی رو خراب کردم
😒هووف خسته شدم از بس که از درسای مورد علاقم ضربه خوردم :'(:'(
بگذریم...
چقدر خوب میشد اگه یکم ایمان داشتم،هم به خودم هم به خدا. حتی ی ذرشم برام کافی بود.
+این پست و ویرایش کردم و از حالت محافظت با کلمه عبوردرش اوردم
در پی ماجرای امروز(مدرسه):
یه وضعیتی شده که یه ادم تو سن و سال من۱۷_۱۸ هرچی هست و نیست بر میگرده به پول باباش،دختر پسرم نداره ولی واسه دخترا باید بگم مخصوصاً دخترا
رویاهام بزرگ نیست ولی هیچ وقت بدون اونا زندگی نکردم.اما چقدر سخته ک به موقعیتی برسی که حتی همونم برات دورازدسترس باشه،نه بخاطر سستی خودت بلکه بخاطر مملکتی ک همه راه هارو واسه پیشرفت یکی تو شرایط من بسته
فکر کن به اندازه کافی این فاکین مانی رو داشته باشی.اونوقته ک بلندپرواز میشی،اونوقته حرفی برای گفتن داری
دارم خل میشم،دیگ کم کم باید باور کنم که فقر،اروم اروم من و تو خودش حل می کنه
باید باور کنم که من باید شاهد نابودی دنیای من باشم
امروز دال رفت برای خدمت اصلیش
تا شیش ماه دیگ احتمالا نمی ببنیمش:'(
و ازهمه بدتر اینکه تقریبا سر مرز افتاده
«تیپ متحرک هجومی،تربت حیدریه»
هفته پیش خیلی ناراحت بود،اونقدر که فقط گریه نمی کرد
سه روز اولی ک اومد خونه،با هیشکی حرف نمیزد،غذا نمیخورد ،هر پنج دقیقه هم می رفت یه گوشه حیاط خودشو قایم میکرد و سیگار می کشید.ولی کم کم خداروشکر بهتر شد.
یعنی من باید شبا رو تختم بخوابم ولی داداشم تو تانک،چرا اخه؟
خدایا مواظبش باش.
حدودا دوماه و نیم از این دوران گذشت
این حجم از افزایش وزن بی سابقه ست
خدایا دیگه تحمل این تن برام سخت شده...
ببین چه خسته می شکنم....می شکنم....
:'(
اشتباه های تباه کننده خیلی سادن،یه زمانی هست تو زندگی که به حماقت گذشته پی می بریم.که چه بسا خشم برانگیزه و درعین حال هم میشه گفت ماهی رو هروقت از اب بگیری تازست
وقتی میگم نمیخام یه قربانی باشم معنیش اینه که دیگه نمیخوام به تماشای حقیقت بشینم،ن دیگه نمیخوام به سوگ حقیقت بشینم
یجوری شده ک یکم خیالپردازی می تونست خوشبختمون کنه
به دنبال این نیستم که حرفی برای گفتن داشته باشم بلکه به دنبال این هستم ک زمان حال واقعی رو احساس کنم چرا که همیشه دچار این احساس هستم که «حال تنها سایه ای از ان است»
تو توانایی ساده بودنی
تو دلیل محکم خوب مردنی...
پ.ن:شِ بِخِد
پ.ن۲:عنوان یه جمله از comfortably numb،متن هم یه تیکه از اهنگ اغوشِ ک این روزا زیاد گوش میکنم.اینک باهم در تناقضن دیگ شانسی شد
هنوز بیدارم عجیبش اینجاست ک ب اجبار،نمیگذارند چشم روی هم بگذارم،تن دردمند و چشم های بی رمق و باد کرده ام به من تذکر می دهند و تک تک سلول هایم خواب می طلبند
الان تو وضعیتی هستم ک نیاز دارم واسه چند هفته یا شاید چند ماه یا حتی چند سال،کاملا تنها باشم،یعنی باکسی حرفی نزنم
غذا نخورم
واسه بیرون رفتنم نگران لباسام و چهرم نباشم
به صحبتهای هیچ زنی گوش ندم
وکلا توحال خودم باشم.
کوه صبر داره به کوه خشم تبدیل میشه
قلب سنگی من داره ترک بر میداره
طوفانی در راه نیست که از ارامش بعدش،خاطر جمع باشم
انرژی های منفی در درون من جمع میشن.
از اینکه مانع تو راهم وجود داره ناراحت یا عصبانی نیستم
بلکه از اینه که دیگرانی ک جلوی من مدعی هستن،مانعم میشن
و این کارارو در نهایت جهل و بی رحمی انجام میدن.می خواستم دوباره بگم ک نمیبخسمشون ولی دیدم این نهایت ضعف خواهد بود.
اشک می ریزم،که هم از خودم متنفر میشم هم خیس شدن چشمام باعث میشه ک دیرتر بخوابم.یکی از نشونه های مونث بودن،ک تو این چند سال خوب یاد گرفتم کنترلش کنم،ولی همین دو قطره ای هم ک به ندرت می ریزه منو بهم میریزه
اتفاقایی ک همیشه برام پشیزی ارزش نداشته،برام زجر اور شده،و چندتایی باهم جمع میشن،استرس و خشم و غم و ضعف و..رو حس می کنم ک تورگام جریان داره
ضربان قلبم تو این ساعت های شب،کابوسی تو خیالم پرورش میده
تنفر و خشم چاشنیش می کنه
اینا نشون میدن ک خ اذیت شدم ک خیلی اذیتم می کنن
و من هر راهی رو برای فرار امتحان کردم اما نتیجه نداد
و اخرین و مطمئنی ترین راه نجاتم داره رقم میخوره اما اونا نمیذارن تو این مسیر درست قرار بگیرم،و من نمی تونم اونارو درک کنم هرطور فکر میکنم نمیتونم بفهمم چرا
تنها تواین شرایط میشه فهمید عذاب کشیدن و درد کشیدن خیلی باهم فرق می کنن.
عذاب کشیدن بیهوده است پوچ است ولی درد کشیدن چیزی بیشتر از این است که در مقال بگنجد
The child is grown
The dream is gone
I have become comfortably numb