خودم ک جرئت ندارم ولی ای کاش یکی پیدا میشد سرنگ هوا تو رگام فرو میکرد
ای کاش یکی پیدا میشد آینده ای ک میدونیم اخرش کجاستو جلوتر نشونم میداد
وحالا سوالی که جوابش مشخصه اینه «آیا زندگی کردن تلاشی عبث نیست؟»
تاحالا ادم قانعی بودم ولی زندگی بامن خوب تا نکرد،شاید کنار ادمای اشتباهی قرار گرفتم،نمیگذرم ازونایی که حس زندگی رو از من گرفتن حتی حس زنده بودنم و
تا کی باید منتظر لحظه های خوب باشم؟ از زمانی که امید بستم به گذر زمان خیلی گذشته
ولی انگار نه انگار که گذشته،من هنوز همون ادمم هنوز تو همون وضعیتم هیچ فرقی نکردم
الان که از نوجوونی دارم میگذرم ترسم بیشتر شده،هیچ وقت احساس نکردم کسی حقمو خورده،همیشه فکر میکنم اشتباهی به دنیا اومدم
میترسم بزرگتر شم و جای اینکه تو راه درست حرکت کنم تو کصافطی ک الان توشم غرق تر شم(همانا ک بسی خوفناک است)
آیااحساس زلالت میکنم؟گاهی بله،قاعدتا وقتی انسان تو وضعیت غلطی گیر افتاده احساس میکنه در حق خودش کوتاهی کرده چون هر انسانی مسئول زاده شده
خوف و امید من هر دو به یک چیز بستس،و ان هم فراره،فراری ظاهرا دارم بهش نزدیک میشم.
وقتی وارد محوطه خوابگاه شدیم،گویا خوابگاه مدرسه پسرونه بود،یکمی معطلی داشتیم و راننده پیاده شد تا بانگهبانه صحبت کنه،من سریع رفتم رو پله اول درگاه نشستم تا زودتر از بقیه برم پریز پیدا کنم واسه شارژر،پشست سر من بقیه بچه ها هم جمع شدن دورم شده بودیم عین یه گله گوسفند که تو دهن هم بَـ بَــ می کردیم همینجوری منتظر بودیم و هی غر می زدیم ک چرا حرکت میکنه تا اینکه یه دختره از پشتیا گفت دارم بالا میارم،همه رفتن کنار و دختره جلدی اومد کنار در بیخ ریش من،میدونستم قصدش این بود که زودتر بره پریز پیدا کنه دختره کصافط که همینم شد همین ک اومد نشست اعتراف کرد بعد نیم ساعت خلاصه پیاده شدیم و من زودتر از همه پریزو پیدا کردم و شارژرمو چپوندم توش،منظورم از خوابگاه چندتا سوئیت و دستشویی و اشپزخانه و چندتا نفاره که تو یه محوطه پوشیده از چمن جمع شدن،سوئیتش حدودا هفتاد هشتاد متر بود نسبتا بزرگ بود،تختای دوطبقه و زوار در رفته ای داشت که اگه رو طبقه اول بعضیاشون میخوابیدی بوی چوب کپک زدهٔ تخت بالایی رو به شدت احساس میکردی و اگه اعصابت خرد می شد و با حرص از جات بلند می شدی،کلهٔ مبارک داغون میشد،همه بالش ها و پتو هاش بلااستثنا بوی عرق میدادن، رو دیوارش کرما میلولیدن(گوشقِز خودمون)،وپنجره اش الومینیومی و قدیمی بودن و فرششم افتضاح کثیف بود(سِرج دَوِس بود)
بچه ها تارسیدن هجوم بردند سمت پریزا
پریز ما چون طبقه بالای یکی از تختا بود منم ساکمو اونجا گذاشتم بعدش با بچه ها رفتیم رو تخت رشیدی شام خوردیم ،و بعد یه عالمه رقصیدیم،ازون رقص سکسیا😂😂خیلی مسخره بازی دراوردن با پایین تنه خلاصه😂من و نسترن و ی نفر دیگ پاهامون گذاشتیم رو رو دوتا تخت کنار هم و تو فاصله بین دو تاتخت ایستادیم بچه ها اهنگ «های بچ» گذاشتن و ما باسنارو پایین بالا میکردیم😂حس میکردم دیسکوییم😂بعد ازون برقارو خاموش کردیم محض اینکه دعوامون نکنن،حالا اگه گفتی وقت چی بود؟!وقت فیلم دیدن بود، مهگل باید به قرارمون عمل می کرد😂اولش هِی می گفت نمیشه زشته من گناه می کنم با این کارم و فلان و بیسار، اینقدر جدی گفت که ما از نسترن یه فیلم دیگه گرفتیم و سه تایی بارشیدی و مهگل نکا کردیم،یه فیلم هالیوودی بود و ما فقط میخواستیم صحنه هاشو ببینیم (اخ اخ اخ)،من از قبل خودمو برای صحنه های چندش اماده کرده بودم ولی متاسفانه یا خوشبختانه هیچ صحنه خاصی نداش این فیلم معمولی بود حتی پوزیشن خاک بر سریم نگرفته بودن
ماجرای یه پسره بود که وقتی بچه بود از طرف دوست مامانش اذیت می شد یعنی یجورایی در حد شکنجه،اینم عقده ای شد و یه دختره اورد خونش که این کارو باهاش بکنه،الکی هی دختره رو ل...میکرد بعد دست و پاشو می بست بعد با پشه کش دختره رو میزد بعدم ازش می پرسید چه حسی داری؟حال میکنی؟،تو کل فیلم همین کارو باصورتای مختلف میکرد😂😂😂یعنی از فیلمای ترکیم چرت تر بودا😂اعصابم خرد شد واسه اون نیم ساعت وقتی که گذاشتیم براش،مهگلم خ اعصابش خرد شد و راضی شد اون فیلمه رو نشونمون بده😐😐اون خ افتضاح بود ولی من باخودم گفتم یکبار ک اشکال نداره دیگه هیوده سالمه و این چیزا ک نباید چیزی باشه
بعد از لاهیجان رفتیم ارامگاه محمد معین،زیاد برام جالب نبود،خسته شده بودم از تو راه بودن و انرژیم یکم خالی شده بود و خوابم میومد،اونقدر ک تاریخ فوت طرفو یه چیز عجیبی خوندم،شانزدهم ابان ماه نوشته بود رو سنگ، ولی من با صدای بلند و با تعجب خوندم«شاهزاده آبنماها»😂😂😂😂مهگل ک مرد از خنده ،خودمم هر موقع یادم میاد خندم میگیره
فک میکنم ساعت چهار و نیم پنج بعد ازظهر بود که رسیدیم انزلی،و رفتیم تالاب انزلی،جای قشنگی بود و پر از قورباغه بود،قورباغه هاش خیلی خیلی بزرگ بودن و صداشونم خیلی بلند بود،یکم روی پل چوبی و شلوغش عکس گرفتم،و بعد دیدم رشیدی داره به قورباغه ها نگاه می کنه و می خنده،تودلم گفتم باز این مسخره شفت شد،صدام زد گفت بیا اینجا رو ببین،مهگلم اونجا بود،رفتم دیدم یه قورباغه هِی سعی میکرد بپره رو یه قورباغه دیگه،ولی اون یکی فرار میکرد زرنگ بود😂گفتم جلل خالق اخه قورباغه اینقدر حشری!سرمو کردم اونور چشم خورد دیدم باز دوتا دیگه ازین بازیا را انداختن،اونورتر نگا کردم دیدم هی میپرن روهم😐انگار میون این همه قورباغه فقط ما بودیم ک عجیب بودیم😂
بعدش با زور و التماس اسحاقی عزیز رفتیم بازار انزلی،قبلش مهکل هی جو می داد میگفت منطقه آزاده، باراش مفده، همه آزادن ساحلش همه با شلوارکن...
بازار انزلی پاساژ بزرگ و سه طبقه بود که دور و برش یه عالمه ماشین پارک بود،بیچاره اسحاقی حق داشت اگر اجازه نمیداد.پنج و نیم رفتیم قرار شد یک ربع به هفت دم اتوبوس باشیم،و قرار شد ک طبقه های بالا هم نریم،با بچه های گروهمون ک شیش نفر بودیم وارد شدیم و یکی دوتا مغازه باهم رفتیم،ولی بعدش سه تا سه تا جداشدیم،من و رشیدی و مهگل،فروزان و مهگل روحی و خوشدل،باراش همه بونجول بود و بنظر من خیلی به نسبت جنساشون ارزون نبود،من واقعا نگران پولم بودم صد تومن باخودم اورده بودم که سی چهل تومنش خرج شده بود،دلم می خواست برای مامانم یه چیزی بخرم ولی نه چیز قشنگ دیدم نه خیلی ارزون،مهگل یه بلوز استین سه ربع و بلند گرفت که خیلی مدلش قشنگ بود منم خواستم مشکیشو برای ننم بگیرم ولی دیدم خیلی بزرگه یکی ده تومن بود خیلی قیمتش خوب بود ولی تک سایز بود،خلاصه تا اینکه رفتیم مغازه مانتو فروشی،رشیدی قصد خرید داشتمانتو هارو پرو می کرد،گوشیش شارژ خالی کرده بود و خاموش بودو داده بود دست من و چون کیف نیورده بود کیف پولشم گذاشت تو کیفم،ما خیلی تو اون مغازه موندیم تا اینکه مهگل حوصلشو سر رفت و رفت بیرون،منم ترس اینکه مهگل گم بشه دنبالش رفتم،دقیقا رفتیم تو مغازه روبروی مانتو فروشیه،ولی وقتی اومدیم بیرون دیدیم رشیدی اونجا نیس😐
(The reader(2008
عاشقانه با پایان تلخ
خیلی وقت بود فیلم ندیده بودم،فیلم دیدن تنها تفریحمه
بااینکه از اولم این فیلم و داشتم ولی میل نداشتم نگاش کنم،چون عادت دارم قبلش بزنم جلو صحنه ها و بازیگرا رو یه نگاه کلی بندازم،چندسال پیش وقتی این کارو واسه این فیلم کردم،فکر کردم یکی دار آزار و اذیت می کنه،اصن فک نمیکردم احساسی باشه
خلاصه:
، روایتگر رابطه عاشقانه مایکل پسری ۱۵ ساله با زنی به نام هانا است که بیست سال از او بزرگتر است و در تراموا کار میکند. در رابطه این دو به تدریج رسمی ثابت شکل میگیرد، هر بار هنگام دیدار و پیش از ارتباط جنسی، مایکل به خواست هانا که بیسواد است، برای او با صدای بلند کتاب میخواند.
در بخش دوم، پس از هشت سال، پسر که در رشته حقوق درس میخواند هانا را در دادگاه جنایتکاران جنگی نازی در جایگاه متهمان میبیند. هانا که در این دادگاه به عنوان یکی از متهمان اصلی قتل ۳۰۰ زن یهودی در اردوگاه آشویتس در حال محاکمه است، سرانجام محکوم به حبس ابد میشود.
در بخش سوم، با گذشت سالها و در حالی که میشائیل با داشتن یک دختر از همسرش جدا شدهاست، تصمیم به برقراری رابطهای دیگرگون با هانا میگیرد. او نوارهایی را که در آنها کتابخوانیهایش را ضبط کرده برای هانا در زندان میفرستد. از آن سو، هانا با روشی ابتدایی، با انطباق کتابهایی که از کتبخانه زندان قرض گرفته با صدای میشائیل، سواد میآموزد و به تدریج موفق به نگاشتن پاسخ نامهها میشود. سرانجام در سال ۱۹۸۴ میشائیل با آگاهی از زمان آزادی هانا، برای او کار و محل سکونت مییابد، اما مسئولان زندان او را در روز آزادیاش به طور حلقآویز در اتاقش مییابند
پسره وقتی پونزده ساله بوده«وحشت زده نشده بودم از چیزی نترسیده بودم،هرچه بیشتر رنج می کشیدم بیشتر عاشق می شدم.خطرات من رو عاشق تر می کردند،هزچه سخت تر می شد لذتش هم بیشتر می شد.من فرشته ای هستم که تو می خوای،او زیباتر از لحظه ورودت به زندگیم از اون خارج شدی.بهشت تو را به سمت خودش بر می گرداند،به تو نگاه می کند و می گوید تنها یک چیز روح را کامل می کند و اون عشق است»
پسره تو پونزده سالگی یک عالمه کتاب خونده بود،با ی دختر خوشگل رابطه داشت لاتین بلد بود،حالا من چی؟واقعا شرم آور
پنج روز پیش امتحان دینی داشتیم،بنده دلم خواست به نقد و بررسی بپردازم
و پستشون کنم:
امروز،نزدیک غروب رفتم ایوون یهو چشمم خورد به یه بچه مار
بااینکه خیلی ریز بود و نازکم بود ولی چندشم شد و نمیدونم چم شد که جیغ زدم و رفتم توخونه و درو بستم،و اشک تو چشام حلقه زد!تا چند دقیقه ی جوری بودم
بار اولم نبود که مار می دیدم تازه بزرگتر ازیناشم دیده بودم ولی هیچوقت اینجوری واکنش نشون نداده بودم فقط میترسیدم بهش دست بزنم
خلاصه رفتم تو خونه و داداشمم رفت که ماره رو بگیره،منم التماسش کردم که منو نترسونه اونم که حالمو دید گفت باشه
اون رفت و منم رفتم تواتاقم درو کلید کردم اگه بازم امکانش بود که منو برسونه با ماره،بعد یه چند دقیقه ای اومد و دید که من دروباز نمیکنم گفت نمیخوای جنازشو ببینی گفتم میخوای منو بترسونی گفت نه بخدا
منم رفتم بیرون دیدم ماره بیچاره چنبره زده بود یه جوری که خیلی دلم براش سوخت
هنوزم که یادم میاد گریم میگیره
اخه فکر نمیکردم که ماره رو بکشه اخه همیشه پرتش میکرد تو کوچه یا خیابون!
بااینکه چنبره زده بود و حرکت نمیکرد ولی هنوز زنده بود و بعد از مدتی سرشو اروم اورد بالا
حس کردم داره زجر میکشم به داداشم گفتم که دیگه راحتش کنه
حتی خودشم رو زمین مالیده شد
خیلی دردناک بود
گریم گرفت و همینجور اشکام سرازیر بود گفت چیشده باز گفتم ماره بخاطر من مرد،چرا کشتیش چرا پرتش نکردی بیرون؟
گفت اخه میخواستم همین کارو بکنم ولی ناخواسته به سرش ضربه بدی خورد
منم خیلی حس عذاب وجدان داشتم چون باعث مرگ ذجرآورش شده بودم
داداشم گفت چطوراینهمه مورچه یا پشه میکشی گریه نمیکنی
من:حشره ها تعدادشان خیلی بیشتره و کوچکترن ولی این گناه داشت
داش:چربطی داره؟الان اگه یه سنگو تو و زمین بلند کنی زیرش یه عالکه مار هست،خلاصهاینهمه حیوون تو طبیعت میمیرن،پس نگو بخاطر تو مرد
یه ذره اروم شدم و گریم قطع شد اخه خیلی خوب قانع شده بودم ولی اون صحنه واقعا دلخراش بودم که حتی الانم گریم گرفته:'(
پ.ن:امروز امتحان فیزیک داشتیم و بعدیم دینیه،چون وقتی برگشتم خیلی خسته و گلی گلی بودم خوابم نگرفت و معلوم نشد چیجوری دینیو خوندم😂
عاشق ورزش کردنم عاشق عرق کردن خسته شدن نفس نفس زدن
جالبش اینجاست که من هیچ استعدادی تو هیچ رشته ورزشی ندارم
و فکر کنم بخاطر همین عاشقش شدم چون علاقه زیاد من به درس ریاضی هم از همین جنسه
واقعا تو ریاضیضعیفم ولی تقریبا شیش یا پنج روز از هفته رو ریاضی میخونم جوری که ازش لذت میبرم نه اینکه خودمو عذاب بدم
ودلیل دیگه علاقم به ورزش همون خسته شدنه،واقعا باحال نیس؟کلا خسته شدن از نوع جسمی رو دوست دارم
دوست دارم اونقدر فعالیت کنم که بو گوه عرق بگیرم اونقدر که پاهام ذوق ذوق کنه اونقدر که داخل استخون دستام تیر بکشه ،وقتی که دراز میکشم تا بخوابم یه حس لذت توام بادرد و حس کنم،ازون ادماییم که وقتی خ خسته باشم زود خوابم نمیگیره، چه بهتر،بهم زمان میده تا درد و حس کنم
«درد نیاز داره که حس بشه»
تازه فهمیدم که چقدر خستگی جسمانی با خستگی ذهنی فرق میکنه
دومی همه جوره کلافت میکنه خیلی نرم و تدریجی پتک میشه و تو سر و صورتت پیاده میشه
قشنگ توانایی شو داره که تو بچگی پیرت کنه خلاصه تواستاد به گوه کشیدنه همه جوره
و اما اولی لذت بخش و از دومی دورت میکنه
راستی اصن خستگی ذهنی به نظر شما چیه؟
منکه فکر میکنم به معنی همون پریشونی ذهنی که منظم نیس و داره اذیتت میکنه و هی فکرای شومی رو شروع میکنه و بعد مدت ها ناتموم تمومش میکنه،امید و برات بی معنی جلوه میده و اروم اروم بی حست میکنه،و احتمالا همه اونایی که خستگی ذهنی دارن احساس خلأ عمیقی رو تو خودشون حس میکنن،خدایا مگه میشه قلبت بتپه ولی حال و احوالت اینجور باشه؟!
اصن راه حل غلبه بر خستگی ذهنی چیه؟
والا اگه من اینو میدونستم که الان خوشبخت ترین ادم روی زمین میشدم
ولی خب یکی از کارایی که رومن اثر خوبی داره آهنگ گوش دادن البته آهنگ انرژتیک و آرامبخش
که حس امیدو آرامشو بهتون القا کنه
پ.ن:دیگه تصمیم گرفتم که هروقت دلم خواست چیزی بنویسم قبل خواب پستش کنم
شب خوش