چشم ها بسته،اتاق تاریک،صدای پنکه
حالتی بود در آستانه خواب،ناگهان حس کردم صدای پنکه کم شد و صدای تیک تیک ساعت سکوت اتاق را شکست
حالا قلبم با ریتم مظطرب کننده ساعت دیواری همگام شده،وحشیانه به سینه ام کوبیده می شود و حس بدی به من القا میکند.حس فروپاشیدن ناگهانی،حس وقتی که ماسه های بستر دریا زیر پاها خالی می شود.
این چه حالاتی ست که بدترین ساعات شب رخ می دهد؟
این ساعات نفرین شده نگرانم می کنند
ساعت۱:۳۱،باز هم در اتاق تاریکم درحالی که روی یگانه تخت اتاق نشسته ام می نویسم.من هستم و تاریکی و صدای پنکه ای که می چرخد.چنددقیقه بیشتر از اخرین خروشم نمی گذرد.از اخرین جدل و ستیزم با او(او که هم رنج می بخشد و هم رنج می کشد،او که وقتی خبری ازش نباشد،می میرم).
این جدل ما انقدر بیهوده بود که فقط شامل حرص خوردن می شد مثل همیشه.ولی باز دال مثل همیشه نتوانست تحمل کند،فریاد کشید و خشونت کرد.حق داشت بله حق داشت،حس کردم کوه صبرم،و غمگین شدم برای خودم و بی اختیار چند قطره اشک ریختم ولی بقیه اش را با یک پلک محکم قورت دادم.دال مثل همیشه رفتار کرده بود مثل همه وقت هایی که در حضور او بحث ما بالا می گرفت.دال کجا بود وقتی کودکی من با ترس و کابوس و اشک سپری می شد؟کجا بود وقتی در نوجوانی چنان در خو گرفتن با آن ماهر شده بودم که بی حس شدنم را به من تحمیل می کرد؟
ان ایام تنها دلخوشی من همین دال بود،روزها را می شمردم تا به روز آمدنش به خانه،برسم.و ان زمانی که هنوز شمردن بلد نبودم روزی هزار بار از مادرم سوال می کردم که کی می آید.«پنج شنبه ها»رویای امید بخش بود،پنج شنبه ها به شیرینی آبنات برای بچه ها بود،ان را با هیچ عروسکی عوض نمی کردم
دو سه سالی هست که دال کنار ماست ولی فردا باید برود سربازی.(گریه امان نمی دهد)دال تنها کسی است که به او ایمان دارم از خودش هم بیشتر.تنها کسی بود که درحد توانش از من حمایت کرد،مرا به ارامش دعوت کرد،ازمن دفاع کرد به من روحیه داد.دال نه تنها برادرم بلکه گاهی پدرم بود.
او که بود ارامش کاذبی در خانه ما برقرار بود.ولی او که برود همه چیز به حالت قبل بر می گردد،من مثل همیشه باید مثل موجودی نامرئی ،شاهدباشم.انگار نه انگار که کنکور دارم.
قرار بود دیگر سخنی از وضع اسفناکم نباشد،ولی مگر می گذارند؟
الان اگر دست به من بزنی می شکنم،اگر نفس بکشی بیزار می شوم،مثل همیشه نیستم،نه به خاطر اینکه یک زنم بلکه به این خاطر که از این که فکر می کردم تنهاتر شدم.
هوا تقریبا ابری است و من درحالی ک روی تخت زوار در رفته ام نشسته ام می نویسم.باز هم راجع به همان حس گنگم.درست کنار گوشه شمالی خانه دارند ساختمانی بنا می کنند و سر و صدایش بگوش می رسد.اکنون بازهم به این فکر می کنم که آیا این من هستم که حقیقتا پوچم یا اون کسی ست که مارا به بند کشیدست؟
خشم مضحک ترین حالت یک فرد می تواند باشد و اغلب نشانه ضعف است.اکنون من خشمگین هستم.منی که به آرامشِ همواره ام معروفم.
ژان پل سارتر می گوید یک انسان پوچ در زمان حال زندگی می کند و تحت هیچ شرایطی دوست ندارم به آینده فکر کند.
من بدست یک فرد پوچ محکوم شدم بدست او کودکی و نوجوانی ام نابود شد و آینده ام نادیده گرفته شد،او که کور و کر و مسئولیت ناپذیر است و هیچ چیز نمی تواند او را ازین پوچی اش بیرون بکشد.این حالت شاید برای او ارامش داشته باشد ولی در دل ما هرچند وقت یکبار میوه خشم به بار می آورد.دور نیست روزی که این میوه بمب جنون بشود و بترکد.
غذایی که روزی با ولع می خوردم،بلعیدم.این بیحسی مورثی است انگار.ترسیدم!ترسیدم از نابودی تمام کارها و تمام احساساتی که روزگاری به آن ها علاقه نشان می دادم.«من شاهد نابودی دنیای منم... باید بروم دست به کاری بزنم»
من نیاز دارم در خلوت خودم فرو بروم،الان بیشتر از هرچیز به ان نیاز دارم.
کاش همه چیز مثل سریالای ایرانی بود
تو اوج فاجعه،ناگهان همه چیز رو به راه میشد ...
و ما قدری خودمون رو برای اون احساسات شوم و ملال اورمون،ملامت می کردیم،گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده...
همه چیز مثل آثار یه توفانه.توفانی که سال ها قبل،وقتی که نطفه مون شکل می گرفت،تشکیل شده بود.و چه خونخوار و بی رحم و ویرانگر بود،مثل قوم مغول کشت و خورد و برد.اومد ما را از بند هر گونه غم و شادی رها کرد و تنها کالبدی میان تهی از ما باقی گذاشت.
آرامش پس از طوفان این است؟یک نوع حس خالی بودن عبث بودن است؟
خودم ک جرئت ندارم ولی ای کاش یکی پیدا میشد سرنگ هوا تو رگام فرو میکرد
ای کاش یکی پیدا میشد آینده ای ک میدونیم اخرش کجاستو جلوتر نشونم میداد
وحالا سوالی که جوابش مشخصه اینه «آیا زندگی کردن تلاشی عبث نیست؟»
تاحالا ادم قانعی بودم ولی زندگی بامن خوب تا نکرد،شاید کنار ادمای اشتباهی قرار گرفتم،نمیگذرم ازونایی که حس زندگی رو از من گرفتن حتی حس زنده بودنم و
تا کی باید منتظر لحظه های خوب باشم؟ از زمانی که امید بستم به گذر زمان خیلی گذشته
ولی انگار نه انگار که گذشته،من هنوز همون ادمم هنوز تو همون وضعیتم هیچ فرقی نکردم
الان که از نوجوونی دارم میگذرم ترسم بیشتر شده،هیچ وقت احساس نکردم کسی حقمو خورده،همیشه فکر میکنم اشتباهی به دنیا اومدم
میترسم بزرگتر شم و جای اینکه تو راه درست حرکت کنم تو کصافطی ک الان توشم غرق تر شم(همانا ک بسی خوفناک است)
آیااحساس زلالت میکنم؟گاهی بله،قاعدتا وقتی انسان تو وضعیت غلطی گیر افتاده احساس میکنه در حق خودش کوتاهی کرده چون هر انسانی مسئول زاده شده
خوف و امید من هر دو به یک چیز بستس،و ان هم فراره،فراری ظاهرا دارم بهش نزدیک میشم.