شروع شده...

ادم اول(آلبر کامو)

بیگانه(آلبر کامو)

از عشق و شیاطین دیگر(گابریل گارسیا مارکز)

طاعون(آلبرکامو)

کتاب هایی هستند که به ترتیب توی این هشت_نه روز استراحتی که داشتم(از اتمام امتحانات تا اول تیر)خوندم.البته طاعون سیصد و پنجاه صفحه ای هست و هنوز تموم نشده تقریبا نصفش رو خوندم و اینکه ادم اولم خودش بخاطر مرگ نویسنده نیمه تمام موند.و اینکه فهمیدم چقدر خوب با نوشته های کامو ارتباط برقرار می کنم.

توی این مدت کاری جز فیلم دیدن و کتاب خوندن و خوابیدن نکردم،خوشبختانه این نه روز تعطیلی شب و روزمو برعکس نکرد و شکرخدا شب ها متوسط هفت ساعت می خوابیدم به اضافه دو ساعت بعدازظهر یا غروب.

خرداد تموم شده و قرار بود که من از پایان اون شروع بکنم و بااین احساس سستی و کرختیم درس بخونم

بااینکه با خودم قرار گذاشتم که از فردا شروع کنم ولی هنوز حتی مشخص نکردم چی بخونم چقد بخونم....حتی کلاسای مدرسه روهم ثبت نام نکردم.

فقط اینو می دونم که قرار نیس عادتامو ترک کنم،اینترنت و تلگرام رفتن،فیلم دیدن،آهنگ گوش کردن،همشون سرجاشه

امیدم به صدای جیرجیرک و بلبل و قورباغه هاست که همیشه بهم حس خوبی میدن،دیگه از بیحسی های گنگ و احساس پوچی نمی نویسم.از این به بعد قرار تنها انگیزه ای برای ادامه دادن و برای جنگیدن بتراشم...

۱ نظر ۰ لایک

31خرداد

هوا تقریبا ابری است و من درحالی ک روی تخت زوار در رفته ام نشسته ام می نویسم.باز هم راجع به همان حس گنگم.درست کنار گوشه شمالی خانه دارند ساختمانی بنا می کنند و سر و صدایش بگوش می رسد.اکنون بازهم به این فکر می کنم که آیا این من هستم که حقیقتا پوچم یا اون کسی ست که مارا به بند کشیدست؟

خشم مضحک ترین حالت یک فرد می تواند باشد و اغلب نشانه ضعف است.اکنون من خشمگین هستم.منی که به آرامشِ همواره ام معروفم.

ژان پل سارتر می گوید یک انسان پوچ در زمان حال زندگی می کند و تحت هیچ شرایطی دوست ندارم به آینده فکر کند.

من بدست یک فرد پوچ محکوم شدم بدست او کودکی و نوجوانی ام نابود شد و آینده ام نادیده گرفته شد،او که کور و کر و مسئولیت ناپذیر است و هیچ چیز نمی تواند او را ازین پوچی اش بیرون بکشد.این حالت شاید برای او ارامش داشته باشد ولی در دل ما هرچند وقت یکبار میوه خشم به بار می آورد.دور نیست روزی که این میوه بمب جنون بشود و بترکد.

غذایی که روزی با ولع می خوردم،بلعیدم.این بیحسی مورثی است انگار.ترسیدم!ترسیدم از نابودی تمام کارها و تمام احساساتی که روزگاری به آن ها علاقه نشان می دادم.«من شاهد نابودی دنیای منم... باید بروم دست به کاری بزنم»

من نیاز دارم در خلوت خودم فرو بروم،الان بیشتر از هرچیز به ان نیاز دارم.

۱ نظر ۱ لایک

سریال ایرانی

کاش همه چیز مثل سریالای ایرانی بود

تو اوج فاجعه،ناگهان همه چیز رو به راه میشد ...

و ما قدری خودمون رو  برای اون احساسات شوم و ملال اورمون،ملامت می کردیم،گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده...

همه چیز مثل آثار یه توفانه.توفانی که سال ها قبل،وقتی که نطفه مون شکل می گرفت،تشکیل شده بود.و چه خونخوار و بی رحم و ویرانگر بود،مثل قوم مغول کشت و خورد و برد.اومد ما را از بند هر گونه غم و شادی رها کرد و تنها کالبدی میان تهی از ما باقی گذاشت.

آرامش پس از طوفان این است؟یک نوع حس خالی بودن عبث بودن است؟

 

 

۰ نظر ۱ لایک

Overthinking

این روزا دلم می خواد خیلی کارا بکنم، جالبه ک دوس دارم تنها باشم،طوری که هرجا میرم هیچ ادمی زادی نباشه. شدیدا به یه اسپیکر قوی نیاز دارم،دوس دارم صدای اهنگ تا ته زیاد کنم تا دیوارای اتاق به لرزه بیفتن.
دوس دارم هر روز برم لب ساحل،گوش بسپارم به ارامش بخش ترین اوای طبیعت و توش غرق شم. بعد و تمام مسیر قدم بزنم،تمام مسیر و فکر کنم،اینده ای درکار هست یا نه؟،چیکار کنم اینده مثل حال نباشه؟و این دو سوال کافیه برای ایجاد بی نهایت سوالی که جز سوالای دیگه جوابی براشون ندارم،هرچقدر بیشتر که فکر بکنم بیشتر گیج می شم،چقدر حرص انگیزه که ساعت ها و روزها بگذرن ولی به نتیجه قابل اطمینان نرسی.
نیاز دارم که به هر چیزی چنگ بزنم،به هر چیز که حتی لذت و ارامش کاذب می یاره
اما چقدر بد که محکوم هستم،به این که دم نزنم که اگه بزنم زبون خودم می سوزه،به اینکه کاری نکنم که اگه بکنم کاری می کنن که نتیجه برعکس میده
بی حاصل و بی مقدار  یک صفر پس از اعشار
من محکوم به فرار هستم،به چه قیمتی؟!فرار از زندگی؟،چقدر دیگر باید مقاومت کنم که همین نیمچه امیدی ک برام مونده رو ازم نگیرن
یاد نگرفتم جنگنده باشم که اگر بودم شاید اینطوری نمی شد.
خوشبختانه از درون این حجم از پوچی و بیهودگی که زبانه می کشه،«امید»مثل موج آبی هست که به من حس زندگی القا می کنه،در گوشم زمزمه می کنه که این زندگی امروزم تنها سایه ای ست از زندگی واقعی.
۰ نظر ۰ لایک

آ حسینی!

اقای حسینی دوساله که راننده سرویسمونِ،قدش کوتاهه و همیشه کتونی سفیدچرکی و لژ دار پاشه،و بدنش از پشم های فِر پر پشت پوشیده شده(موجودی به این طنازی دیده بودین!)،زمستوناهم کاپشنش با کتونیش ست می کنه:دی.به قول صاد "خرسو می مونه" و همیشه هم دستش تو دماغشه و از اون تغذیه می کنه،اوایل خیلی داستان داشتیم سر نشستن تو ماشینش،صندلیاش چرکی و پر لک بود،لکاش یه حالت قرمز قهوه ای داشت،و بیشتر شبیه سلاخ خونه بود تا ماشین!
😐روزایی که جلو می نشستم،۴۵دقیقه به اندازه یک روز می گذشت.وقتی می رسیدم خونه،سه چهار بار دستام به روش اصولیش می شستم.میم(هم سرویسیم)از شدت چندش شدن،به خودش می لرزید.صاد میگفت ناهار نمی تونم بخورم.خلاصه ک دوز کثافتش اونقدر بالا بود که تا فیها خالدونش بهمون اثبات شد! چندباریم خواستیم پنهونی بهش حالی کنیم که دست از این کاراش برداره و یخورده بهداشت رعایت کنه(دست تو دماغ کار الاغ!)ولی فقط حرفش بود و هیچ اقدامی نشد.
از بهمن همون سال دیگه ادا و اصولمون تعطیل شد،میم جلو که می نشست راحت تر بنظر می رسید،و صاد حتی اکثر روزا لقمشو تو ماشین میخورد،و چندباری هم ازم خواست اون جای من جلو بشینه!خودمم وقتی می‌رسیدم به یک بار دست شستن،بسنده می کردم.ما یجوری باهاش کناراومدیم که هر کس ازین به بعد تهدیدمون کنه میتونیم بهش بگیم،ما رو از چی می ترسونی؟ما همچین وضعیتی داشتیم.
لهجش یخرده غلیظه و وقتی پشت گوشی صحبت می کنه،کر میشیم کاملا😂😂سوتی و اینام که بماند،بعضی وقتا باهامون شوخیای فوق العاده بی نمک می کنه،ازونا که دلم می خواد شکلک دندونی دربیارم😂راه نیم ساعته رو تو سه ربع میرونه،و کلا هم حین رانندگی مشغوله!😂😂
امسال ماشینش رو عوض کرد و پژو صفر خرید.ولی داداش کوچیکش همین دو سه هفته پیش ماشینشو گرفت و باهاش تصادف کرد.هر روز موقع برگشتن می رفت همون مکانیکی و ده دوازده دقیقه به ماشینش نگا می کرد😐،به جلوی ماشینش که داغون داغون شده بود ماهم تو ماشین شرشر عرق میریختیم و اون ده دوازده دقیقه به اندازه یک ساعت بود برامون...
درکل ادم ساده ای بود و البته هیز!،هروقت یه خانومی می دید،گردنش و تاجایی که توان داشت خم می کرد تا طرف از دید خارج بشه😂
۰ نظر ۱ لایک

باتلاقی از گوه

خودم ک جرئت ندارم ولی ای کاش یکی پیدا میشد سرنگ هوا تو رگام فرو میکرد

ای کاش یکی پیدا میشد آینده ای ک می‌دونیم اخرش کجاستو جلوتر نشونم میداد

وحالا سوالی که جوابش مشخصه اینه «آیا زندگی کردن تلاشی عبث نیست؟»

این زمان سر گذر نداره انگار،تبر دست گرفتم و هر چند وقت می زنم خرابشون میکنم ارزوهامو میگم

تاحالا ادم قانعی بودم ولی زندگی بامن خوب تا نکرد،شاید کنار ادمای اشتباهی قرار گرفتم،نمیگذرم ازونایی که حس زندگی رو از من گرفتن حتی حس زنده بودنم و

تا کی باید منتظر لحظه های خوب باشم؟ از زمانی که امید بستم به گذر زمان خیلی گذشته

ولی انگار نه انگار که گذشته،من هنوز همون ادمم هنوز تو همون وضعیتم هیچ فرقی نکردم

الان که از نوجوونی دارم می‌گذرم ترسم بیشتر شده،هیچ وقت احساس نکردم کسی حقمو خورده،همیشه فکر میکنم اشتباهی به دنیا اومدم

میترسم بزرگتر شم و جای اینکه تو راه درست حرکت کنم تو کصافطی ک الان توشم غرق تر شم(همانا ک بسی خوفناک است)

آیااحساس زلالت میکنم؟گاهی بله،قاعدتا وقتی انسان  تو وضعیت غلطی گیر افتاده احساس می‌کنه در حق خودش کوتاهی کرده چون هر انسانی مسئول زاده شده

خوف و امید من هر دو به یک چیز بستس،و ان هم فراره،فراری ظاهرا دارم بهش نزدیک میشم.


۰ نظر ۱ لایک

خوابگاه رشت شب اول

وقتی وارد محوطه خوابگاه شدیم،گویا خوابگاه مدرسه پسرونه بود،یکمی معطلی داشتیم و راننده پیاده شد تا بانگهبانه صحبت کنه،من سریع رفتم رو پله اول درگاه نشستم تا زودتر از بقیه برم پریز پیدا کنم واسه شارژر،پشست سر من بقیه بچه ها هم جمع شدن دورم شده بودیم عین یه گله گوسفند که تو دهن هم بَـ بَــ می کردیم همینجوری منتظر بودیم و هی غر می زدیم ک چرا حرکت می‌کنه تا اینکه یه دختره از پشتیا گفت دارم بالا میارم،همه رفتن کنار و دختره جلدی اومد کنار در بیخ ریش من،میدونستم قصدش این بود که زودتر بره پریز پیدا کنه دختره کصافط که همینم شد همین ک اومد نشست اعتراف کرد بعد نیم ساعت خلاصه پیاده شدیم و من زودتر از همه پریزو پیدا کردم و شارژرمو چپوندم توش،منظورم از خوابگاه چندتا سوئیت و دستشویی و اشپزخانه و چندتا نفاره که تو یه محوطه پوشیده از چمن جمع شدن،سوئیتش حدودا هفتاد هشتاد متر بود نسبتا بزرگ بود،تختای دوطبقه و زوار در رفته ای داشت که اگه رو طبقه اول بعضیاشون میخوابیدی بوی چوب کپک زدهٔ تخت بالایی رو به شدت احساس میکردی و اگه اعصابت خرد می شد و با حرص از جات بلند می شدی،کلهٔ مبارک داغون میشد،همه بالش ها و پتو هاش بلااستثنا بوی عرق می‌دادن، رو دیوارش کرما میلولیدن(گوشقِز خودمون)،وپنجره اش الومینیومی و قدیمی بودن و فرششم افتضاح کثیف بود(سِرج دَوِس بود)


بچه ها تارسیدن هجوم بردند سمت پریزا


پریز ما چون طبقه بالای یکی از تختا بود منم ساکمو اونجا گذاشتم بعدش با بچه ها رفتیم رو تخت رشیدی شام خوردیم ،و بعد یه عالمه رقصیدیم،ازون رقص سکسیا😂😂خیلی مسخره بازی دراوردن با پایین تنه خلاصه😂من و نسترن و ی نفر دیگ پاهامون گذاشتیم رو رو دوتا تخت کنار هم و تو فاصله بین دو تاتخت ایستادیم بچه ها اهنگ «های بچ» گذاشتن و ما باسنارو پایین بالا میکردیم⁦😂حس میکردم دیسکوییم😂بعد ازون برقارو خاموش کردیم محض اینکه دعوامون نکنن،حالا اگه گفتی وقت چی بود؟!وقت فیلم دیدن بود، مهگل باید به قرارمون عمل می کرد😂اولش هِی می گفت نمیشه زشته من گناه می کنم با این کارم و فلان و بیسار، اینقدر جدی گفت که ما از نسترن یه فیلم دیگه گرفتیم و سه تایی بارشیدی و مهگل نکا کردیم،یه فیلم هالیوودی بود و ما فقط میخواستیم صحنه هاشو ببینیم (اخ اخ اخ)،من از قبل خودمو برای صحنه های چندش اماده کرده بودم ولی متاسفانه یا خوشبختانه هیچ صحنه خاصی نداش این فیلم معمولی بود حتی پوزیشن خاک بر سریم نگرفته بودن


ماجرای یه پسره بود که وقتی بچه بود از طرف دوست مامانش اذیت می شد یعنی یجورایی در حد شکنجه،اینم عقده ای شد و یه دختره اورد خونش که این کارو باهاش بکنه،الکی هی دختره رو ل...میکرد بعد دست و پاشو می بست بعد با پشه کش دختره رو میزد بعدم ازش می پرسید چه حسی داری؟حال میکنی؟،تو کل فیلم همین کارو باصورتای مختلف میکرد😂😂😂یعنی از فیلمای ترکیم چرت تر بودا😂اعصابم خرد شد واسه اون نیم ساعت وقتی که گذاشتیم براش،مهگلم خ اعصابش خرد شد و راضی شد اون فیلمه رو نشونمون بده😐😐اون خ افتضاح بود ولی من باخودم گفتم یکبار ک اشکال نداره دیگه هیوده سالمه و این چیزا ک نباید چیزی باشه

ادامه مطلب ۰ نظر ۰ لایک

انزلی روز اول

بعد از لاهیجان رفتیم ارامگاه محمد معین،زیاد برام جالب نبود،خسته شده بودم از تو راه بودن و انرژیم یکم خالی شده بود و خوابم میومد،اونقدر ک تاریخ فوت طرفو یه چیز عجیبی خوندم،شانزدهم ابان ماه نوشته بود رو سنگ، ولی من با صدای بلند و با تعجب خوندم«شاهزاده آبنماها»😂😂😂😂مهگل ک مرد از خنده ،خودمم هر موقع یادم میاد خندم میگیره

فک میکنم ساعت چهار و نیم پنج بعد ازظهر بود که رسیدیم انزلی،و رفتیم تالاب انزلی،جای قشنگی بود و پر از قورباغه بود،قورباغه هاش خیلی خیلی بزرگ بودن و صداشونم خیلی بلند بود،یکم روی پل چوبی و شلوغش عکس گرفتم،و بعد دیدم رشیدی داره به قورباغه ها نگاه می کنه و می خنده،تودلم گفتم باز این مسخره شفت شد،صدام زد گفت بیا اینجا رو ببین،مهگلم اونجا بود،رفتم دیدم یه قورباغه هِی سعی میکرد بپره رو یه قورباغه دیگه،ولی اون یکی فرار میکرد زرنگ بود😂گفتم جلل خالق اخه قورباغه اینقدر حشری!سرمو کردم اونور چشم خورد دیدم باز دوتا دیگه ازین بازیا را انداختن،اونورتر نگا کردم دیدم هی میپرن روهم😐انگار میون این همه قورباغه فقط ما بودیم ک عجیب بودیم😂

بعدش با زور و التماس اسحاقی عزیز رفتیم بازار انزلی،قبلش مهکل هی جو می داد می‌گفت منطقه آزاده، باراش مفده، همه آزادن ساحلش همه با شلوارکن...

بازار انزلی  پاساژ بزرگ و سه طبقه بود که دور و برش یه عالمه ماشین پارک بود،بیچاره اسحاقی حق داشت اگر اجازه نمی‌داد.پنج و نیم رفتیم قرار شد یک ربع به هفت دم اتوبوس باشیم،و قرار شد ک طبقه های بالا هم نریم،با بچه های گروهمون ک شیش نفر بودیم وارد شدیم و یکی دوتا مغازه باهم رفتیم،ولی بعدش سه تا سه تا جداشدیم،من و رشیدی و مهگل،فروزان و مهگل روحی و خوشدل،باراش همه بونجول بود و بنظر من خیلی به نسبت جنساشون ارزون نبود،من واقعا نگران پولم بودم صد تومن باخودم اورده بودم که سی چهل تومنش خرج شده بود،دلم می خواست برای مامانم یه چیزی بخرم ولی نه چیز قشنگ دیدم نه خیلی ارزون،مهگل یه بلوز استین سه ربع و بلند گرفت که خیلی مدلش قشنگ بود منم خواستم مشکیشو برای ننم بگیرم ولی دیدم خیلی بزرگه  یکی ده تومن بود خیلی قیمتش خوب بود ولی تک سایز بود،خلاصه تا اینکه رفتیم مغازه مانتو فروشی،رشیدی قصد خرید داشتمانتو هارو پرو می کرد،گوشیش شارژ خالی کرده بود و خاموش بودو داده بود دست من و چون کیف نیورده بود کیف پولشم گذاشت تو کیفم،ما خیلی تو اون مغازه موندیم تا اینکه مهگل حوصلشو سر رفت و رفت بیرون،منم ترس اینکه مهگل گم بشه دنبالش رفتم،دقیقا رفتیم تو مغازه روبروی مانتو فروشیه،ولی وقتی اومدیم بیرون دیدیم رشیدی اونجا نیس😐

ادامه مطلب ۰ نظر ۰ لایک

The reader

(The reader(2008

عاشقانه با پایان تلخ

خیلی وقت بود فیلم ندیده بودم،فیلم دیدن تنها تفریحمه

بااینکه از اولم این فیلم و داشتم ولی میل نداشتم نگاش کنم،چون عادت دارم قبلش بزنم جلو صحنه ها و بازیگرا رو یه نگاه کلی بندازم،چندسال پیش وقتی این کارو واسه این فیلم کردم،فکر کردم یکی دار آزار و اذیت می کنه،اصن فک نمی‌کردم احساسی باشه

خلاصه:


، روایتگر رابطه عاشقانه مایکل پسری ۱۵ ساله با زنی به نام هانا است که بیست سال از او بزرگ‌تر است و در تراموا کار می‌کند. در رابطه این دو به تدریج رسمی ثابت شکل می‌گیرد، هر بار هنگام دیدار و پیش از ارتباط جنسی، مایکل به خواست هانا که بی‌سواد است، برای او با صدای بلند کتاب می‌خواند.

در بخش دوم، پس از هشت سال، پسر که در رشته حقوق درس می‌خواند هانا را در دادگاه جنایتکاران جنگی نازی در جایگاه متهمان می‌بیند. هانا که در این دادگاه به عنوان یکی از متهمان اصلی قتل ۳۰۰ زن یهودی در اردوگاه آشویتس در حال محاکمه است، سرانجام محکوم به حبس ابد می‌شود.

در بخش سوم، با گذشت سال‌ها و در حالی که میشائیل با داشتن یک دختر از همسرش جدا شده‌است، تصمیم به برقراری رابطه‌ای دیگرگون با هانا می‌گیرد. او نوارهایی را که در آنها کتاب‌خوانی‌هایش را ضبط کرده برای هانا در زندان می‌فرستد. از آن سو، هانا با روشی ابتدایی، با انطباق کتاب‌هایی که از کتبخانه زندان قرض گرفته با صدای میشائیل، سواد می‌آموزد و به تدریج موفق به نگاشتن پاسخ نامه‌ها می‌شود. سرانجام در سال ۱۹۸۴ میشائیل با آگاهی از زمان آزادی هانا، برای او کار و محل سکونت می‌یابد، اما مسئولان زندان او را در روز آزادی‌اش به طور حلق‌آویز در اتاقش می‌یابند

پسره وقتی پونزده ساله بوده«وحشت زده نشده بودم از چیزی نترسیده بودم،هرچه بیشتر رنج می کشیدم بیشتر عاشق می شدم.خطرات من رو عاشق تر می کردند،هزچه سخت تر می شد لذتش هم بیشتر می شد.من فرشته ای هستم که تو می خوای،او زیباتر از لحظه ورودت به زندگیم از اون خارج شدی.بهشت تو را به سمت خودش بر می گرداند،به تو نگاه می کند و می گوید تنها یک چیز روح را کامل می کند و اون عشق است»

پسره تو پونزده سالگی یک عالمه کتاب خونده بود،با ی دختر خوشگل رابطه داشت لاتین بلد بود،حالا من چی؟واقعا شرم آور

۰ نظر ۰ لایک

هیچ

بازم بغض،بازم حال خراب....
مثل یک غریبه آشناست، دقیقا نمیدانم چگونه است این حال،هر چند وقت یکبار می آیدو به من سر می زند،زبانش گنگ است،زبانش را نمی فهمم،ابتدا چهره اش اشکار است گاهی هوای دلم را بارانی می کند گاهی درون حلقم سنگ سختی می شود و گلوگیر و گاه غم می‌شود و دامن گیر
ناگهان انگار می رود می‌رود و همه چیزم را با خودش می برد،انگار مرا مثل لیوان ابی سریع سر کشیده و همان اندکِ باقی مانده را بدون درنگ بیرون می ریزد و می گذارد سرجایش
آنوقت من بااین جسم تهی که دیگر من نیستم،ای کاش اشکی بود که گرمم میکرد
می‌روم و برق را خاموش می کنم وسط اتاق می نشینم و غرق تاریکی میشوم
سکوت و تاریکی سکون و خاموشی آرامش کاذبی برای من ایجاد می کنند
و در این میان تنها هیچ است که زبانه می کشد
در درونم خلأ حاکم است،من یک عمر است حتی در شادترین و غم انگیز ازین لحظه در ته قلبم احساس خلا می کنم که به من وجود پوچ و موهوم بودنم را گوشزد می کند
«پیرترین دخترک شهر من بودم»


پ.ن:اخه وسط امتحانات دیگه چرا خواهش میکنم برو چخه چخه



۰ نظر ۰ لایک
آرشیو مطالب
بهمن ۱۴۰۳ ( ۱ )
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۳ ( ۱ )
آبان ۱۴۰۳ ( ۷ )
مهر ۱۴۰۳ ( ۳ )
شهریور ۱۴۰۳ ( ۱۶ )
مرداد ۱۴۰۳ ( ۴ )
تیر ۱۴۰۳ ( ۳ )
خرداد ۱۴۰۳ ( ۴ )
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۶ )
فروردين ۱۴۰۳ ( ۳ )
بهمن ۱۴۰۲ ( ۲ )
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱ )
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱۰ )
فروردين ۱۴۰۲ ( ۱۶ )
اسفند ۱۴۰۱ ( ۱ )
بهمن ۱۴۰۱ ( ۴ )
دی ۱۴۰۱ ( ۱ )
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱ )
دی ۱۴۰۰ ( ۳ )
آذر ۱۴۰۰ ( ۲ )
شهریور ۱۴۰۰ ( ۶ )
مرداد ۱۴۰۰ ( ۲ )
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۹ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۹ ( ۳ )
دی ۱۳۹۹ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۹ ( ۲ )
آبان ۱۳۹۹ ( ۶ )
مهر ۱۳۹۹ ( ۲۰ )
شهریور ۱۳۹۹ ( ۲۶ )
مرداد ۱۳۹۹ ( ۱۴ )
تیر ۱۳۹۹ ( ۱ )
خرداد ۱۳۹۹ ( ۶ )
فروردين ۱۳۹۹ ( ۲ )
اسفند ۱۳۹۸ ( ۳ )
بهمن ۱۳۹۸ ( ۱ )
دی ۱۳۹۸ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۸ ( ۴ )
آبان ۱۳۹۸ ( ۴ )
شهریور ۱۳۹۸ ( ۳ )
مرداد ۱۳۹۸ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۸ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۸ ( ۵ )
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۸ )
فروردين ۱۳۹۸ ( ۸ )
بهمن ۱۳۹۷ ( ۴ )
دی ۱۳۹۷ ( ۶ )
آذر ۱۳۹۷ ( ۷ )
آبان ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
مهر ۱۳۹۷ ( ۲ )
شهریور ۱۳۹۷ ( ۲ )
مرداد ۱۳۹۷ ( ۶ )
تیر ۱۳۹۷ ( ۱۰ )
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۲ )
موضوعات
فیلم و سریال (۳)
تراوشات یک ذهن مریض (۳۳)
خاطره مثلا (۱۵)
نظرات شخصی (۱۴)
حس زندگی (۱۰)
امیدوآرزو (۶)
کنکور نوشت (۱۸)
اشخاص (۸)
فانتزیجات (۴)
روزنوشت (۱۸)
اهنگ (۴)
شعرناب (۱۲)
تمام ناتمام من باتو تمام میشود (۱)
قدرت گرفته از بلاگ بیان